شمعِ جان روشن نمودم تا تو را پیدا کنم
عقل را بر باد دادم تا که خود شیدا کنم
عشق را سر لوحه ی اهدافِ خود پنداشتم
کامِ دل آنگاه گیرم تا که خود رسوا کنم
در حریمِ عاشقان ای دل نکو نامی خطاست
باده از خون پُر کنم لب بر لبِ دریا کنم
خارِ چشمم شد گُلی کُو خود به دامان کاشتم
اشکِ حسرت شبنمِ گُل خانه ی فردا کنم
تا که باز آمد مرا آن یار و دلدارِ عزیز
خاکِ پایش تُربتی بر گنبدِ مینا کنم
گر که زهدانِ نجابت از من آبستن بُوَد
قطره بارانی نصیب آن گُلِ زیبا کنم
من صبوری پیشه کردم تا که دستِ روزگار
از بصیرت داده جامی و دلی پویا کنم
خون چِکَد از دیده ی عیّار از اعراضِ یار
بایدش هر دَم طوافِ آن قامت رعنا کنم