نام را باید حک کرد روی سنگ فرش.
همچون برگی که می افتد.
باید فکر رفتن بود
خس خس سینه آه نفس ها تنگ است.
وعصا بردست
تکیه گا هم یک دل پر درد است
بارنابخشیدنیها می کند سنگینی
از آتشی که می افتد بر دوشم
ناله میکنم
می گویم
ای مردم ببخشید
آتش پشیمانی افتاده بر جانم
حیف دیر است
هیچ کس نیست
تا صدای مرا بشنود
نفس آخر...
لحظه ی مرگ هست
(چشم به راهم )
هیچ کس از من نگذشت
کاش زود می فهمیدم
فرصت اینجا کم هست
مهلت خوبیهاست
رفتن اجباریست.
همچون برگی که می افتد.
باید فکر رفتن بود
خس خس سینه آه نفس ها تنگ است.
وعصا بردست
تکیه گا هم یک دل پر درد است
بارنابخشیدنیها می کند سنگینی
از آتشی که می افتد بر دوشم
ناله میکنم
می گویم
ای مردم ببخشید
آتش پشیمانی افتاده بر جانم
حیف دیر است
هیچ کس نیست
تا صدای مرا بشنود
نفس آخر...
لحظه ی مرگ هست
(چشم به راهم )
هیچ کس از من نگذشت
کاش زود می فهمیدم
فرصت اینجا کم هست
مهلت خوبیهاست
رفتن اجباریست.