نمی خواهم که شعرم را بخوانم
میان کوچه های سرد و خاموش
و چشمانی که بی اندازه خوابند
و رویاهای بی نام و فراموش
سفر کردن چه آسانست اینجا
کسی هرگز نمیپرسد کجایی؟
کدامین روز دل کندی و رفتی؟
به نام زندگی،حک شد جدایی
به روی حس معصوم غزل ها
دریغ از سایه ی مهری ز پاییز
نمک بر زخم می پاشد خیالم
هوای زمهریرش گشته سرریز
به وقت بارش روییدن از نو
سراغ برگ ابریشم بگیرم
تن بیهودگی ها را بشویم
طهارت با گل و شبنم بگیرم
به دریاهای پر طوفان و مواج
سبکبالست قوی بی خیالی
به هر سو میبرد امواج ، دل را
ولی میل خیال توست عالی
بهناز سمیعی نژاد
میان کوچه های سرد و خاموش
و چشمانی که بی اندازه خوابند
و رویاهای بی نام و فراموش
سفر کردن چه آسانست اینجا
کسی هرگز نمیپرسد کجایی؟
کدامین روز دل کندی و رفتی؟
به نام زندگی،حک شد جدایی
به روی حس معصوم غزل ها
دریغ از سایه ی مهری ز پاییز
نمک بر زخم می پاشد خیالم
هوای زمهریرش گشته سرریز
به وقت بارش روییدن از نو
سراغ برگ ابریشم بگیرم
تن بیهودگی ها را بشویم
طهارت با گل و شبنم بگیرم
به دریاهای پر طوفان و مواج
سبکبالست قوی بی خیالی
به هر سو میبرد امواج ، دل را
ولی میل خیال توست عالی
بهناز سمیعی نژاد