شهوتم گُر می گیرد
وقتی که می بینم
شاپرکی در کنج باغ
رقصان است.
آتشفشانم فوران می کند
وقتی که می بینم
بارانِ مانده بر روی بام
سرازیر می گردد.
همین چند ثانیه پیش بود که چنان پُررنگ نقّاشی می کشید.
و قطره چکانی هست که قطره های باران را
آهسته آهسته می چکاند.
من با قطره های باران
همه وقت
ول می گردم.
دیده ام گاهی انسانها به من می گویند:
چه در سر داری ای ولگرد بارانی؟!
جوابی نیست بر لبانم،
جُز قطره ای که روی لبخندم
سُر می خورد.
م.غ.دوانی
(از دفتر شعر غریو)
وقتی که می بینم
شاپرکی در کنج باغ
رقصان است.
آتشفشانم فوران می کند
وقتی که می بینم
بارانِ مانده بر روی بام
سرازیر می گردد.
همین چند ثانیه پیش بود که چنان پُررنگ نقّاشی می کشید.
و قطره چکانی هست که قطره های باران را
آهسته آهسته می چکاند.
من با قطره های باران
همه وقت
ول می گردم.
دیده ام گاهی انسانها به من می گویند:
چه در سر داری ای ولگرد بارانی؟!
جوابی نیست بر لبانم،
جُز قطره ای که روی لبخندم
سُر می خورد.
م.غ.دوانی
(از دفتر شعر غریو)