معتاد


معتاد

. درگوشه ی اطاقی تا انتهای شب زاری و آه یک زن غمناک می رسید معتاد بی خیال از رنج عیال خویش در یک اطاق دیگر تر یاک می کشید . یارو کنار منقل تر یاک می کشید یاد خدا ز عر صه ی فکرش رمیده بود اهلشاعر:ابوالحسن انصاری


.


درگوشه ی اطاقی تا انتهای شب
زاری و آه یک زن غمناک می رسید
معتاد بی خیال از رنج عیال خویش
در یک اطاق دیگر تر یاک می کشید
.
یارو کنار منقل تر یاک می کشید
یاد خدا ز عر صه ی فکرش رمیده بود
اهل و عیال خسته گرفتار بوده اند
معتاد کنج منزل لول و لمیده بود
.
تریاک بین آتش و وا فور می گداخت
سقف اتاق کو ره ی مملو دود بود
گر می گرفت از غم فر زند درد مند
معتاد بی خیال از بود و نبود بود
.
گوید به آن جناب جگر گوشه اش ز درد
یک مشت چاپلوس به گردت تنیده اند
دیدی ترا به خاک مذ لت فکنده اند
مالت ربوده اند و به مقصد رسیده اند
.
یک عمر زجر برد ه ام از امر و نهی تو
آوای گامهات همه بیمناک بود
افسوس از صداقت خوردم فریب تو
سر چشمه های باورم همواره پاک بود
.
نفرین به سیر عمرم در رنجزار تو
ایام تلخ کامی شام سیاه بود
تف بر بکار بستن اندیشه های شوم
از بدو زندگانی من اشتباه بود
.
بیچاره همسرت که چه رنجی کشیده بود
گویی تمام عمر در اینجا اسیر بود
چون صبح دلفروز محبت به سینه داشت
با اینکه هر چه یافت شام فریب بود................

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر کامل ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده + عکس نوشته