خلیل چشم ما آتش نمی داند بت سنگی
که دستی بر کمر داری و گیسویی
به رنگ مست خرمایی
میان هق هقی ماسیده بر اندام گندمزار میخندی
که حوای دلم چشم طمع دوزد
به گندمزار چشمانت
ولی حوا دگر گندم نمیخواهد
سقوطی پست تر را؟
که حوا از بهشت افتاد و من از فصل
سیب انگار چشمانت
و چشمانت
و چشمانت
و چشمانت...
خودت هم خوب میدانی نوای کفر میخواند
نه میخواهم خداگون قیصری در شهر رم باشم
نه این باشم
نه آن باشم
نه مصلوبی ترین عیسای عاشق پیشه ی
عصر اتم باشم
شکست این بت خلیلی مست می خواهد
و من هرگز
خلیلم را به مستی وانمیدارم
؛گوارا آتشی کز عشق برخیزد؛
یاشار خواجه دولت آبادی
که دستی بر کمر داری و گیسویی
به رنگ مست خرمایی
میان هق هقی ماسیده بر اندام گندمزار میخندی
که حوای دلم چشم طمع دوزد
به گندمزار چشمانت
ولی حوا دگر گندم نمیخواهد
سقوطی پست تر را؟
که حوا از بهشت افتاد و من از فصل
سیب انگار چشمانت
و چشمانت
و چشمانت
و چشمانت...
خودت هم خوب میدانی نوای کفر میخواند
نه میخواهم خداگون قیصری در شهر رم باشم
نه این باشم
نه آن باشم
نه مصلوبی ترین عیسای عاشق پیشه ی
عصر اتم باشم
شکست این بت خلیلی مست می خواهد
و من هرگز
خلیلم را به مستی وانمیدارم
؛گوارا آتشی کز عشق برخیزد؛
یاشار خواجه دولت آبادی