اما ما
عشق را
توی سیاهچاله ای که نفسهایمان را به شماره می انداخت هم
از یاد نبرده بودیم و
در گرگ و میشِ سنت هایشان
دستهای خود را یافته بودیم
تا خروارِ یاوه های گندیده را
بکوبیم توی سرشان
ما عاشق شده بودیم و
برابری
از همین شانه به شانه قدم زدن آغاز شده بود و
قفل انگشت هایمان را
دیگر هیچ آسمان ریسمانی نمی گشود؛
ما عاشق شده بودیم
تا بی اجازه نفس بکشیم
و آنها خوب می دانستند
که سقوط
همیشه از عشق آغاز شده است!
اما ما
فقط عاشق شده بودیم!!
عشق را
توی سیاهچاله ای که نفسهایمان را به شماره می انداخت هم
از یاد نبرده بودیم و
در گرگ و میشِ سنت هایشان
دستهای خود را یافته بودیم
تا خروارِ یاوه های گندیده را
بکوبیم توی سرشان
ما عاشق شده بودیم و
برابری
از همین شانه به شانه قدم زدن آغاز شده بود و
قفل انگشت هایمان را
دیگر هیچ آسمان ریسمانی نمی گشود؛
ما عاشق شده بودیم
تا بی اجازه نفس بکشیم
و آنها خوب می دانستند
که سقوط
همیشه از عشق آغاز شده است!
اما ما
فقط عاشق شده بودیم!!