در پس این لحظه ها و
نگاه مکرر به آیینه ها
سمت غروب که می روی
صدای باد وصدای پنجره ها
شوق نفس کشیدن دارم
در تکاپوی نگاهی یک دم
باد می وزد و اما
دلم آنقدر تب دارد
که نمی شود با خنکی
تسکین این درد و
انتظار لحظه ای آرامش
در پس این بید کهن
آشنایی از دور نم نمک می آید
یک تبسم شادی در چهره او
یک امید در نفسش می بینم
وقت پرواز پلیکان
آسمان رو به خاموشی ست
یک ستاره در نزدیکی
شبنم دشت می نشیند بر روی برگ
باد هم با خاموشی شب می خورد بر کوهی
دیگر آن صدا را نمی شنوم
سکوت و می شود گفت " وقت عبادت است و حضوری
نگاه مکرر به آیینه ها
سمت غروب که می روی
صدای باد وصدای پنجره ها
شوق نفس کشیدن دارم
در تکاپوی نگاهی یک دم
باد می وزد و اما
دلم آنقدر تب دارد
که نمی شود با خنکی
تسکین این درد و
انتظار لحظه ای آرامش
در پس این بید کهن
آشنایی از دور نم نمک می آید
یک تبسم شادی در چهره او
یک امید در نفسش می بینم
وقت پرواز پلیکان
آسمان رو به خاموشی ست
یک ستاره در نزدیکی
شبنم دشت می نشیند بر روی برگ
باد هم با خاموشی شب می خورد بر کوهی
دیگر آن صدا را نمی شنوم
سکوت و می شود گفت " وقت عبادت است و حضوری