مغموم و بی یاور، آزرده و خسته
هستَش دلی این بار، قاپوی آن بسته
محبوس این زندان، دیگر نمی کوشَد
آمالِ آزادی، از فکر او رَسته
راهی نشانش ده، می میرد او اینبار
پرواز نمی خواهد، این مُرغ پَر بسته
روزی غزل می خواند بر روی بامِ دل
یا که دعا میکرد بر روی گلدسته
مویه نمی کرد او، خوشحال و خرّم بود
اشکی سمج گویی، از دیده اش جَسته
در عنفوان او بود، یکدنده و سرکش
بر سینه ام می کوفت، یک دم، پیوسته
حال، او دِگر لج نیست با این دلِ بنده
به میلهی سلول، انگار دلبسته
سیف است که می داند، حالِ بد او را
مغموم و بی یاور، آزرده و خسته
هستَش دلی این بار، قاپوی آن بسته
محبوس این زندان، دیگر نمی کوشَد
آمالِ آزادی، از فکر او رَسته
راهی نشانش ده، می میرد او اینبار
پرواز نمی خواهد، این مُرغ پَر بسته
روزی غزل می خواند بر روی بامِ دل
یا که دعا میکرد بر روی گلدسته
مویه نمی کرد او، خوشحال و خرّم بود
اشکی سمج گویی، از دیده اش جَسته
در عنفوان او بود، یکدنده و سرکش
بر سینه ام می کوفت، یک دم، پیوسته
حال، او دِگر لج نیست با این دلِ بنده
به میلهی سلول، انگار دلبسته
سیف است که می داند، حالِ بد او را
مغموم و بی یاور، آزرده و خسته