امید که آن سفر کرده باز آید
آرامی به دل غمزده باز آید
آن شب وصل که به عمر یکبارش خوانند
آن شب رفته دگر بار به عیش بازآید
ساقی و ساغر و قدح می همه جمعند
خداوندگار عشق به این بزم بازآید
آن همه رنج که در راه وصلش بردم
ز عنایت گنج نهانم به ویرانه بازآید
گیسوی گرانمایه را به دست باد مده
تا ز سر انگشت نیاز به شانه باز آید
چشمانداز زندگی غم هجران جویباری شد
به صفای جویبار آن به دیدارم باز آید
بر زخم دل بزن اکسیر شفایی
قرار رفته ام برسرقرار بازآید
باده فروش به من آشفته چنین حکایت کرد
زیرا میخانه مشو غافل سر پیمانه بازآید
آرامی به دل غمزده باز آید
آن شب وصل که به عمر یکبارش خوانند
آن شب رفته دگر بار به عیش بازآید
ساقی و ساغر و قدح می همه جمعند
خداوندگار عشق به این بزم بازآید
آن همه رنج که در راه وصلش بردم
ز عنایت گنج نهانم به ویرانه بازآید
گیسوی گرانمایه را به دست باد مده
تا ز سر انگشت نیاز به شانه باز آید
چشمانداز زندگی غم هجران جویباری شد
به صفای جویبار آن به دیدارم باز آید
بر زخم دل بزن اکسیر شفایی
قرار رفته ام برسرقرار بازآید
باده فروش به من آشفته چنین حکایت کرد
زیرا میخانه مشو غافل سر پیمانه بازآید