.
تو را از جرعه های تلخ نافرجام
زمین از روی ناچاری سرش برخود چنان کوبد
زبان درد دل در چاه بگذارم
چرا بوی تعفن می دهد اسرارِ بد افکار
و گوش کر
چرا فریاد ما را نیست کارائی!!
نفس را می زنی هی سیخ و صُلابه
سرم را می کنی بر آتشی سر گرم
از سرمای نا مفهوم کودک وار
ومن از روی مهر و عاطفه
چشمم
گذارم پلک ها برهم
و
می بندم زبانم را
نیاندازم تو را یک برگ رسوائی!!
تن رنجور ما را نیست لایق !
معذرت خواهم
به خود گویم :
نباشم لایق پ ال ان !
لیاقت ها بود اندام ناموزون دنیایت
شکایت می برم عدل الهی
روز رستاخیز
که ما را عاقبت سرریز کردی
دربدر کردن میان شهر !
و زایل کرده ای دنیای خوبی های ما تا زهر
گناه کفر ما بر گردنت ،گر هست ایمانی ...
عجب دانم تو را هرگز نباشد هیچ پروایی!!
تو را مردانگی از بووووی افتاده ،
و چشمانت گرفته پرده ی تزویر!
زبانت می دهد پیغام نامردی
تمام برگ سبزم
شد چنین تفسیر!
بهارم را خزان کردی ...
بگو آخر گناهم چیست؟
میان تار و پود دل
به روی چوبه ی داری !
زدی تا ضربه های سخت و جان فرسا
حیاتم پوچ یک دستی شرر بار است!!
ولی پنهان نمی ماند
برای روز دلتنگی دلم – اما –
سرا پا
در – خبردار است!!
و
می دانم که روزی در طلوع صبح
روی برگ خشک جان !
نشیند قطره ای شبنم
که ما را مایه ی امید و بهروزی است...
.
.
تو را
هنگامه ی رفتن
زمستان را که اهنگی زند در کوچ !
و می ماند ذغال تن
تو را رنگ سیاهی ها
تو را رنگ سیاهی ها...
پ ن :
بداهه به شعر جان پیچ ازدوست عزیزم
هادی بهروزی
19/شهریور/1397
* محمد کریم زاده نیستانک 16/دی /1397
تو را از جرعه های تلخ نافرجام
زمین از روی ناچاری سرش برخود چنان کوبد
زبان درد دل در چاه بگذارم
چرا بوی تعفن می دهد اسرارِ بد افکار
و گوش کر
چرا فریاد ما را نیست کارائی!!
نفس را می زنی هی سیخ و صُلابه
سرم را می کنی بر آتشی سر گرم
از سرمای نا مفهوم کودک وار
ومن از روی مهر و عاطفه
چشمم
گذارم پلک ها برهم
و
می بندم زبانم را
نیاندازم تو را یک برگ رسوائی!!
تن رنجور ما را نیست لایق !
معذرت خواهم
به خود گویم :
نباشم لایق پ ال ان !
لیاقت ها بود اندام ناموزون دنیایت
شکایت می برم عدل الهی
روز رستاخیز
که ما را عاقبت سرریز کردی
دربدر کردن میان شهر !
و زایل کرده ای دنیای خوبی های ما تا زهر
گناه کفر ما بر گردنت ،گر هست ایمانی ...
عجب دانم تو را هرگز نباشد هیچ پروایی!!
تو را مردانگی از بووووی افتاده ،
و چشمانت گرفته پرده ی تزویر!
زبانت می دهد پیغام نامردی
تمام برگ سبزم
شد چنین تفسیر!
بهارم را خزان کردی ...
بگو آخر گناهم چیست؟
میان تار و پود دل
به روی چوبه ی داری !
زدی تا ضربه های سخت و جان فرسا
حیاتم پوچ یک دستی شرر بار است!!
ولی پنهان نمی ماند
برای روز دلتنگی دلم – اما –
سرا پا
در – خبردار است!!
و
می دانم که روزی در طلوع صبح
روی برگ خشک جان !
نشیند قطره ای شبنم
که ما را مایه ی امید و بهروزی است...
.
.
تو را
هنگامه ی رفتن
زمستان را که اهنگی زند در کوچ !
و می ماند ذغال تن
تو را رنگ سیاهی ها
تو را رنگ سیاهی ها...
پ ن :
بداهه به شعر جان پیچ ازدوست عزیزم
هادی بهروزی
19/شهریور/1397
* محمد کریم زاده نیستانک 16/دی /1397