ازگذرگاه نگاهم باغروری می گذشت
گرچه مغرورانه اما با صبوری می گذشت
عشق می باریدازچشمش به چشم
انداز من
مثل اهویی که از صحرا عبوری می گذشت
چشمهایش شهررا چون روزروشن کرده بو د
ماه نو از کوچه هاچون رقص نوری
می گذشت
درلبانش صدسبدلبخندپنهان کرده بود
شادمان انگارباجشن وسروری می گذشت
اشک شوق ازچشم بیتابم دمادم می چکید
همچنان ارام با چشم بلوری می گذشت
درخیابان خیالم بارهادیدم غریب
بانشاط ازشهردل باشوق وشوری می گذشت