خواننده باید مدام به خودش جایگاه و ضمیر راوی را یادآور شود و این تمرینی است که میتوان طی آن بیآنکه گذشت زمان را حس کرد، غرق در کلمات شد. درک جایگاه و ضمیر راوی همراه با یادآوری موقعیت و اتفاق، روایت را درون خواننده تهنشین میکند.
اما این ماجرا یک روی دیگر هم دارد و آن ارتباط نویسنده با شخصیت داستانش است. دراینباره گاهی اوضاع بغرنج میشود، زمانی که به هر دلیلی پیش میآید که در هنگام نگارش رمان ایفای نقش اصلی از شخصیتی به شخصیت دیگر انتقال یابد؛ یعنی اینکه در ابتدا نویسنده روی یکی از شخصیتهای داستانش به عنوان نقش اصلی سرمایهگذاری میکند و هرچه خلاقیت دارد برای آن خرج میکند اما در ادامه به شخصیتی بر میخورد که به نظرش همهجوره میتواند بار روایت را به دوش بکشد. این نقل و انتقال نهتنها باید درست انجام شود که حتی مخاطب هم نباید آن را احساس کند. این تبحر نویسنده را میطلبد. شخصیتی که نو خلق شده قطعا دارای ویژگیهای شخصیتی منحصربهفرد خود است و نمیشود همه آنچه را برای شخصیت اصلی اول تدارک دیده بودیم عینا به شخصیت اصلی بعدی انتقال دهیم. خوانندهها هم که اگر حواسشان نباشد کلاهشان میافتد پس معرکه. بعضی اوقات چفت و بست رمان و داستان -ازجمله شخصیتی را که نویسنده روی آن تمرکز کرده است- درک نمیکنند و این منجر میشود به درک نادرست کل ماجرا و شخصیت. در این صورت حتی ممکن است خواننده داستان پیش رویش را با داستانهای دیگر که قوت و ضعف دارند مقایسه کند. باید داستان را با جهان خودش درک کرد تا موفق شد، باید شخصیتهای هر اثر داستانی را با توجه به فضا و حالوهوا و داستانی دریافت که نویسنده آفریده است. خواننده باید داستان و شخصیتهایش را آنطور که از فیلتر ذهن نویسنده عبور کرده است از فیلتر ذهنی خود عبور دهد. آنوقت است که خواهیم دید چطور میشود خوکی را که روی دوپا راه میرود هم باور کرد و هم با او همراه شد(قلعه حیوانات؛ جورج ارول).