با اینکه چند سال از ازدواجمان میگذرد و هر دو برای ساختن خانه و زندگیمان از جان مایه گذاشتهایم اما هیچ وقت نتوانستیم با هم جور در بیاییم. همسرم با خانواده من و به خصوص خواهرانم رابطهای ندارد و هرموقع یک جا جمع میشدیم و دورهمی میگرفتیم بعد از آن تا چند روز روی اعصابم راه میرفت. او از خانوادهام انتظارهای زیادی داشت و حتی به خندیدن و نوع نگاه آنها حساسیت نشان میداد. این مسائل و حرفهای تکراری کمکم بیخ پیدا کرد.
این اواخر همسرم وقتی از دست خانوادهام ناراحت میشد تلافی آن را سر من بخت برگشته درمیآورد. جروبحثمان که میشد هرچه دهانش میرسید نثارم میکرد. وضعیت وقتی قرمز شد که مادرم به او گفته بود ما از عروس شانس نیاوردیم.
همسرم بعد از شنیدن این حرف اصل و نسب و تیپ و قیافه و ظاهر و باطن من بیچاره را به تمسخر گرفت. راه میرفت و میگفت چشم بسته زن من شده است و گرنه کدام آدم عاقلی حاضر بوده با چنین مرد بیریختی ازدواج کند؟
این حرف برایم خیلی سنگین بود و چندبار دوستانه خواهش کردم دیگر به زبانش نیاورد. اما او زمانی که حساسیتم را به این موضوع میدید آن را نقطه ضعفم میدانست و مدام تکرارش میکرد.
اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی از شریک زندگیام نداشتم. دلگیر بودم و احساس سرخوردگی میکردم تا اینکه با خانمی که در فضای مجازی به طور اتفاقی آشنا شده بودم درددل کردم. این حرفهای عاطفی به یک رابطه مجازی انجامید. این درحالی بود که من حتی زن مورد نظر را حضوری ندیدهام.
همسرم خیلی زود از این رابطه سردرآورد و بعد هم آن را آواز دهل بیآبروییام کرد. جلوی تمام فامیل موضوع را طوری مطرح کرد که انگار من این زن را گرفتهام و...
دعوایمان شدت گرفت و با دخالتهای توهینآمیز برادران همسرم اوضاع بدتر شد، کارمان به کلانتری کشید و از آنجا ما را به مرکز مشاوره آرامش پلیس رضوی معرفی کردند.
خوب شد اینجا آمدیم. خوشبختانه مشکلمان حل شد و تازه فهمیدیم که هردویمان اشتباه کردهایم. اگر چه من روسیاه و شرمنده شدم و امیدوارم بتوانم اشتباههای گذشتهام را جبران کنم.