جز تو،دل من به کسی عهد و وفایش نکرد
چشم کسی را بهدلم،چون تو خدایش نکرد
گرچه بهر گوشهی دل، خانهی متروکه بود
لیک کسی را به خدا، سر به هوایش نکرد
دل که ز وابستگیاش، بر تو رهایی گرفت
لحظهای از فکر وخیال تو جدایش نکرد
حسرت و آهی،که تو بر جان دل انداختی
کرده چنانش، که کسی فکر رهایش، نکرد
گر چه مرا صحنهی تلخند تو آزار داد
لیک به جز شادی تو، حرف دعایش نکرد
گر شب آغاز جدایی، دل من غصه داشت
چونکه دل سنگ کسی، تنگ برایش نکرد
جز به وفا داری آنکس که نکوشیده بود
یکدفعه، در حقّ دلم، رحم و وفایش نکرد
گفته شده، اینکه سحر میروی از شهر من
وای ز جانی که دل من به فدایش نکرد
علی سلطانینژاد_اول بهمن
سینهی 'ایران' مرا، خنجر کینت شکافت
شرم به شاهی که کمی فکر دوایش نکرد
چشم کسی را بهدلم،چون تو خدایش نکرد
گرچه بهر گوشهی دل، خانهی متروکه بود
لیک کسی را به خدا، سر به هوایش نکرد
دل که ز وابستگیاش، بر تو رهایی گرفت
لحظهای از فکر وخیال تو جدایش نکرد
حسرت و آهی،که تو بر جان دل انداختی
کرده چنانش، که کسی فکر رهایش، نکرد
گر چه مرا صحنهی تلخند تو آزار داد
لیک به جز شادی تو، حرف دعایش نکرد
گر شب آغاز جدایی، دل من غصه داشت
چونکه دل سنگ کسی، تنگ برایش نکرد
جز به وفا داری آنکس که نکوشیده بود
یکدفعه، در حقّ دلم، رحم و وفایش نکرد
گفته شده، اینکه سحر میروی از شهر من
وای ز جانی که دل من به فدایش نکرد
علی سلطانینژاد_اول بهمن
سینهی 'ایران' مرا، خنجر کینت شکافت
شرم به شاهی که کمی فکر دوایش نکرد