برکهء دل
نیمه شب باز خیالت ، مه این خانهء ویرانه شده
برکهء دل به هوایِ تو هوایی شده دیوانه شده
من و غم گوشه ای افتاده ، به هم زل زده ایم
یاد تو آتش و دل ، غرق تمنایء تو پروانه شده …!
برکهء دل شده چون بتکده ، چون عکس تو افتاده در آن
چک چک ساغر و نوشین می و این برکه که میخانه شده
مژه بر هم نزنم چشم به چشم شه غم تا که هوایی نشود
من و غم خسته ز هم ، قصه این عشق ، هم افسانه شده …!
این همه ، گفتم و گفتی ، نشد آخر ، که شود قصه ، تمام
دلِ مجنونِ من ، از دست غمت ، بی سر و ، سامانه شده
سالها در طلبت ، آمده ام ، رفته ای ، ای ، سرو روان
به سر زلف تو سوگند دلم ، بیخود و بی خانه شده …!
تا به کی ، تا به کجا ، دستِ من از ، دامنِ عشقت ، کوتاه
ای همه زندگی یم عشق ، همه زنگی یم بر سر پیمانه شده
عهد بستم که غمت را بخرم ، از ستم عشق اگر جان ببرم
جانم از غیر تو بگذشت و دلم ، با همه بیگانه شده …!
««« جهانبخش مرشدی »»»
نیمه شب باز خیالت ، مه این خانهء ویرانه شده
برکهء دل به هوایِ تو هوایی شده دیوانه شده
من و غم گوشه ای افتاده ، به هم زل زده ایم
یاد تو آتش و دل ، غرق تمنایء تو پروانه شده …!
برکهء دل شده چون بتکده ، چون عکس تو افتاده در آن
چک چک ساغر و نوشین می و این برکه که میخانه شده
مژه بر هم نزنم چشم به چشم شه غم تا که هوایی نشود
من و غم خسته ز هم ، قصه این عشق ، هم افسانه شده …!
این همه ، گفتم و گفتی ، نشد آخر ، که شود قصه ، تمام
دلِ مجنونِ من ، از دست غمت ، بی سر و ، سامانه شده
سالها در طلبت ، آمده ام ، رفته ای ، ای ، سرو روان
به سر زلف تو سوگند دلم ، بیخود و بی خانه شده …!
تا به کی ، تا به کجا ، دستِ من از ، دامنِ عشقت ، کوتاه
ای همه زندگی یم عشق ، همه زنگی یم بر سر پیمانه شده
عهد بستم که غمت را بخرم ، از ستم عشق اگر جان ببرم
جانم از غیر تو بگذشت و دلم ، با همه بیگانه شده …!
««« جهانبخش مرشدی »»»