جامانده از عشق تو، مردی مبتلا بود
عشقیکه در هر روز آن یک ماجرا بود
چیزیکه از تو در خیالاتم به جا ماند
تنها فقط، تنها فقط، یک خودستا بود
هرگز نفهمیدم که یار چندمین ام
لعنت به قلبی که سراسر ردّپا بود
دیگر دمار از روزگار من در آورد
چشمیکه بر آن اعتیاد من خطا بود
قسمت نشد، جام تنت را سر کشیدن
جامی که بر جانم، جهانی از جفا بود
سلطان شدم یک روز، چشمت را ببینم
دیدم بساط شاهی صد همچو ما بود
فردای آن طرح جدیدی در سرم شد
نفرین به شهری که سراسر از گدا بود
آری! تو ثابت کردهای، در ماجرایت
دلبند من، رنگینکمانی از ریا بود
علی سلطانینژاد_ بهمن ۹۷
عشقیکه در هر روز آن یک ماجرا بود
چیزیکه از تو در خیالاتم به جا ماند
تنها فقط، تنها فقط، یک خودستا بود
هرگز نفهمیدم که یار چندمین ام
لعنت به قلبی که سراسر ردّپا بود
دیگر دمار از روزگار من در آورد
چشمیکه بر آن اعتیاد من خطا بود
قسمت نشد، جام تنت را سر کشیدن
جامی که بر جانم، جهانی از جفا بود
سلطان شدم یک روز، چشمت را ببینم
دیدم بساط شاهی صد همچو ما بود
فردای آن طرح جدیدی در سرم شد
نفرین به شهری که سراسر از گدا بود
آری! تو ثابت کردهای، در ماجرایت
دلبند من، رنگینکمانی از ریا بود
علی سلطانینژاد_ بهمن ۹۷