«کلامِ امیر، امیرِ کلام»: چونان کسی نباش که …. / دکتر احمد جلالی
شفقنا – انگیزه ام از پرداختن به این موعظه ی شریفِ آن حضرت این بود که به ذکرِ یاد و نام او تبرکی بجویم، فرصتی ها به پایان می رسند، اما حکایتِ شرحِ بقیۀ فقرات این پندنامه همچنان باقی است که اگر توفیق رفیق باشد در آینده به آن خواهم پرداخت. اما دریغ دارم که در این مجالِ مختصر، جملۀ […]
شفقنا – انگیزه ام از پرداختن به این موعظه ی شریفِ آن حضرت این بود که به ذکرِ یاد و نام او تبرکی بجویم، فرصتی ها به پایان می رسند، اما حکایتِ شرحِ بقیۀ فقرات این پندنامه همچنان باقی است که اگر توفیق رفیق باشد در آینده به آن خواهم پرداخت. اما دریغ دارم که در این مجالِ مختصر، جملۀ پایانی اندرز او را نیاورم که به آن مرد فرمود: «چونان کسی نباش که حق خود را به کمال مى ستاند و حق دیگرى را به کمال نمى دهد. از مردم مى ترسد، نه در راه طاعت خدا و از خدا نمى ترسد در راه طاعت بنده ها»
دکتر احمد جلالی، سفیر ایران در یوسنکو، یادداشتی تحت عنوان «کلامِ امیر، امیرِ کلام» نگاشته است.
به گزارش شفقنا، متن یادداشت یه این شرح است:
در جایگاه عرضه ی مواعظِ اولیا نیستم هرچند دلم برای مجالس موعظه ی اهلِ اخلاص بسیار تنگ است. باشد که به یاد و نام امیرِ پارسایان – که سلام بر او باد – نیازی ببرم و همتی بجویم،
همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
*****
یادم می آید آنوقت ها که نوجوان بودم، در شهرما شاهرود، رفتن به مجالس موعظه، یک رسمِ اجتماعی هم بود و به درجات مختلف در زندگی مردم کوچه و بازار جائی و سهمی داشت. برای عدهای، جزء برنامه جدیِ زندگیشان بود. عدهای هم، به قول امروزیها، بخشی از ساعات فراغت خود را با آن پر میکردند. هرچه بود، در حال و هوای طبیعی زندگی ما در آن شهرِ کوچک نقش داشت. آن روزها، پندپذیریها غالبا سینه به سینه و از راهِ حضور و محضر بود. اصلا، نفسِ درکِ محضرِ اهلِ نَفَس، خودش حکایتی داشت. اما این بساطِ امروزیِ امکاناتِ فضایِ مجازی و ارتباط جمعی، تا اندازهی زیادی آن رسمِ نیکو و حال و هوایِ طبیعی و عاطفی را برانداخته؛ بجای تاثیرِ نَفَس به تکثیرِ نظر پرداخته و بجای تعمق تورق آورده است! حالا باید دید جایِ موعظهی جمعی در خردِ جمعی کجاست؟
*****
موضوعِ این دلنوشته، شرحِ بخشی از موعظه ای کوتاه اما خواندنی[۱] از حضرت امیر است. در میانِ سخنانِ فاخرِ فراوان که از او به ما رسیده است، سید رضی گردآورنده ی نهج البلاغه، این پندنامه ای را اینطور وصف میکند: «اگر در این کتاب جز همین یک سخن نبود، اهل نظر و بصر را کفایت میکرد».[۲] حافظه نوجوانی، ۱۷-۱۶ سالگی، روان بود و متن کاملِ این موعظه ی شریف را از بَر داشت. این را گفتم تا بهانه ای باشد برای ادایِ دینی به مرحوم حاج شیخ محمدباقر طاهری شاهرودی. آن سالها، اوایل دههی چهل خورشیدی، هر روز ساعت شش صبح، در سرما و گرما، به اتفاقِ دو نفر از همکلاسی هایم، میرفتیم به منزل ایشان در خیابان ایستگاه در شاهرود. خودش در را باز میکرد و به مهربانی ما را میپذیرفت. روی زمین می نشستیم و درسِ نهج البلاغه میگرفتیم. از آنجا، پیاده و گاهی دوان دوان، خودمان را میرساندیم به کلاس دبیرستان که هشت صبح شروع می شد. آن بزرگوار، بابت این تدریسها هرگز از ما پولی دریافت نکرد که هیچ، ما را به چایِ صبحگاهی هم مهمان میکرد. دلش به همین خوش بود که به این بهانه، هر روز به این کتاب شریف میپردازد و تبرکی میجوید. رحمه الله علیه. اما برکتِ ماندگارِ شوقِ به مطالعهی نهج البلاغه را از پدر عزیزم دارم که معلم بود. یک کتابِ که نهی منتخبِ نهج البلاغه داشت که مرحوم فاضل تونی فراهم آورده بود. جملاتی از آن را از حافظه با ضرب آهنگ خاصی می خواند و به آن استشهاد و استناد می کرد، و با حرکتِ انگشتِ اشاره، تاکید و تکرار داشت که کلامالملوک ملوک الکلام، سخنِ امیران، امیرِ سخنان است. توصیف ها و تلقین ها و تشویق های او، ابهت و مرجعیتی از این کتاب در ذهن من فراهم آورده و شوقی برای خواندن و فهمیدن و به حافظه سپردنش برانگیخته بود. خدا روحش را به مِهر پدری از این فرزند راضی کناد و زحمتها و صبرهایش را، که من دیگر راهی برای جبرانش ندارم، به آغوشِ رحمتِ خویش پاداش دهاد.
*****
این موعظه ی حضرت امیر، از دو جهت شاخص است. اول اینکه خطابِ او به اصحاب خاص یا نخبگان معنوی مثلا عثمان بن حنیف یا کمیل یا همام و امثال آنها نیست، بلکه «قَالَ لِرَجُلٍ سَأَلَهُ أَنْ یَعِظَهُ». یعنی، یک آدم ناشناس کوچه و بازار، خیلی بیتکلف از او تقاضا میکند که: موعظه ام کن! علی هم با همه ی شان و منزلت و موقعیتی که دارد، حوصله میکند و خواهش او را جدی میگیرد، و مجموعه ای از حالتهای دوگانه و متقابل را که در رفتارِ روانیِ و اجتماعیِ خیلی از ما در زندگی روزانه جریان دارد، در یک دسته بندیِ بسیار موجَز اما گویا، جای میدهد و جلوی چشممان می گذارد. دوم اینکه، نمیفرماید چطور آدمی باش بلکه میگوید چطور آدمی نباش! اصلا شروع کلام این است: از آنهایی نباش که … شکل و ترتیبِ سخن طوری است که گوئی دارد از ساحتهای مختلفِ رفتاری بخش مهمی از جامعه، لایه لایه عکس میگیرد و نقاط آسیبپذیری را یک به یک نشان میدهد. زبانِ سهل و ممتنعِ این اندرزنامه و نوع خطابِ آن، حال و هوایی صمیمی و لحنی کاربردی برای عمومِ مردم دارد. بنده هم سعی میکنم به زبانی ساده و با ذکر تمثیل های مردمی، مطلب را در حدِ توان باز کنم تا برای خودم و عامهی مردم که این شب و روزهای ماه رمضان را به یادِ او میگذرانند تذکری باشد. اما مخاطبِ خاص را نوجوانانِ علاقه مند فرض کرده ام، و اگر گاهی یک نکته را از چند جنبه شرح و بسط دادهام، به جهت رعایت حالِ آنان بوده است.
*****
یک شاخه از درختِ این پندِ پُرثمر را برای شروع بحث انتخاب کردم زیرا بنظرم آمد که جامعهی امروز ما هم بسیار نیازمندِ آن است. میفرماید: مثل کسی نباش که به پندارهایش میدان میدهد تا بر اراده ی او چیره شوند و انگیزه های نفسانی بسازند و او را به دنبالِ خود بکشانند در حالی که نمیتواند در آنچه که به آن یقین دارد بر نفسِ خود فرمان براند و مرکبِ اهتمام در آن میدان بدواند.[۳] یعنی، آدمی نباش که توانِ خود را با جدیت بر چیزهائی که به حدس و گمان برای خود مفید یا موفقیت میداند متمرکز میکند و تند میتازد و نردِ آرزو میبازد، اما نفسانیاتش اجازه نمیدهد شواهدِ قطعی و عاقبتِ محتوم و روشنِ یک عمل یا یک روش را، که خودش هم کاملا قبول دارد، جدی بگیرد و بر آن اساس برنامه ریزی کند!
نگاهی بیندازیم به احوالِ فردی و اجتماعی مان. گاهی با جدیت دنبال چیزهائی میرویم و میدویم که در فایده ی آن هزار اما و اگر و احتمال مطرح است؛ جوش می زنیم، می نویسیم، نقشه می کشیم، سر و صدا راه می اندازیم، بهم میپریم و یقه چاک میدهیم بر سرِ چیزهائی که تصورات و تحلیلهای ما حکم میکند بیآنکه قطعیتی در باب درستی آنها در دست باشد! اما در مقابل، اموری هستند که در ضرورت و درستیِ آن هیچ تردیدی نداریم. و نتیجه ی بی توجهی به آن هم برایمان مثل روز روشن است. اما به لوازم منطقی این یقین خودمان گردن نمی نهیم! مثلا، آیا کسی شک دارد که اگر هوا و آب و خاک و غذای ما، یعنی محیط زیست ما، آلوده و مسموم بشود، فاتحۀ همه زندگی ما و بچه های ما خوانده است؟ آیا تردیدی وجود دارد که این خطر، این جناح و آن جناح و این عقیده و آن عقیده و این سلیقه و آن سلیقه سرش نمی شود، و دخل همه را در می آورد؟ برای این مخاطره ی یقینی، چه مقدار سرمایه گذاری فکری و اجتماعی و مالی و تبلیغاتی می کنیم؟ آن را مقایسه کنید با میزان بحثها و جدالها و انرژیها و پولهائی که صرف اموری می شود که در بهترین حالت احتمال دارد برای یک گروهِ خاص مفید باشد! و دهها مثالِ دیگر از این دست در دست است. علی آن مرد را موعظه میکند که اینگونه نباش!
*****
نکته ی قابل ذکر این است که آن حضرت، با همه ی شان و منزلت و موقعیتی که داشت، خواهش یک فردِ عادی جامعه را جدی گرفت و حوصله کرد و با زبانی دور از پیچیدگی، او را اندرز داد که چطور آدمی نباشد! از شکلِ بیان و ترتیبِ سخن در این اندرزنامه بر میآید که علی از روش و منش این نوع آدمها رنج میبرد. همینجا بگویم که این آزردگی منحصر به این موعظه نیست و در دیگر کلمات آن بزرگوار بسیار دیده میشود چنانکه گوئی در طول و عرضِ زندگی، با مردمانی از این دست بسیار مواجه بوده است. با درکِ چنین فاصله ی شخصیتی میان او و اینان، احساسِ تنهائی داشتن طبیعی است. «دست بردار ازین در وطن خویش غریب»! شاید آن فریادِ فُزتُ و ربِ الکعبه که به هنگام ضربت خوردن از او روایت شده است، پژواکی از این غربتِ تلخ بوده است. نمیدانم.
*****
در بالا نکته ای از پندِ مولا را قدری بازشکافتیم که به آن مرد فرمود که از کسانی نباشد که از اهتمام به یقینیات میگریزند و به احتمالات و خیالاتِ خود میآویزند. این سفارشِ مولا مرا به یادِ یکی از نکت هپردازیهای مولانا در ضمن یکی از قصههای دفتر چهارم مثنوی میاندازد، در بخشِ «رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن». در آنجا به سادگی و مهارت تمام توضیح میدهد که چرا کور سویِ چراغِ گمان یا دانشِ بیرونی و عاریتی، هرگز جایِ بینشِ درونی و اشراقِ اصیلِ در خودِ آدمی را نمیگیرد، جز مقام راستی یک دم مایست هیچ لالا، مرد را چون چشم نیست!
اگر فرجام کاری یا روشی برای ما مشخص است، چرا باید از این بینایی و دانش، دلبگردانیم و به احتمالات و شایدها و اما و اگرها بسپاریم؟ اگر بر فرض، دیده باشیم که در یک موردِ خاص، یک دانشمندِ اهلِ بصیرت هم اتفاقا با ناکامی و مشکل مواجه شده است، آیا میباید نتیجه بگیریم که روشن بینی و فهم عقلایی کارساز نیست؟ و عنان نفس را به گمانپردازیهامان بسپاریم؟ بله، ممکن است یک آدمِ بینا هم تصادفا در راهی به چاهی بیفتد. اما آیا میتوانیم از این اتفاقِ نادر نتیجه بگیریم که پس فرقی نمیکند که اصلا چشم داشته باشیم یا نداشته باشیم؟! ممکن است عدهای بگویند که به چاه افتادنِ این بینا، قضای روزگار بود،
آدما تو نیستی کور از نظر لیک اذا جاءالقضا عمیالبصر
عمرها باید به نادر گاهگاه تا که بینا از قضا افتد به چاه!
بسیار خوب، اما فروافتادن یک نابینا در چاه، که دیگر کارِ قضا و قدر نیست! مگر انتظاری جز این میباید داشت؟ اصلا کسی که در راهِ پر از چاه، چشم بسته میرود، در واقع، آن قضای شوم را در آغوش گرفته و با خود میبرد!
کور را خود این قضا همراه اوست که مرو را اوفتادن طبع و خوست
پس دو چشم روشن ای صاحبنظر مر ترا صد مادرست و صد پدر
در این میان، یکی از خلط مبحث هایی که گاهی مطرح میشود، «توکل کردن» است که یک مفهوم اعتقادی است. بله، برای یک رهروِ روشناندیش و روشنبینِ درونی و بیرونی، البته توکل کردن معنا دارد، زیرا بر سرِ راهِ یک بینای چراغ به دست هم، چاهِ پنهانی میتواند دهان باز کند؛ اما آیا توکل کردن برای کسی که چشمها را فروبسته و در راهِ پر از چاه گام نهاده، اصلا هیچ مفهومِ معقول و قابل توجیهی دارد؟! بله، اگر شما مراحل و مراتبِ ابراهیمی و موسوی را طی کردی، آن وقت میتوانی با توکل در آتش هم بیفتی و نسوزی، و تیغت هم گلوی اسماعیل را نبرد، و رود نیل هم جلوی پایت، شاهراهِ خشک باز کند!
آن توکل کو خلیلانه ترا وآن کرامت چون کلیمت از کجا
تا نبرد تیغت اسمعیل را تا کنی شهراه قعر نیل را
اما ساحتِ این ماجراها، چه ربطی دارد به گریختن از ضرورت های یقینی و فهم عقلانی و بینش علمی، و درآویختن به ریسمانِ خیالات و سیر کردن در سبدِ تصورات بیمبنا؟
*****
باز هم پلی بزنم میان عمقِ تفصیلیِ سخن مولا و مولانا که در حاشیۀ قصه ی رنجور در دفتر ششم مثنوی، تمثیلی بسیار گویا و مناسبِ احوالِ بحث ما آورده است. میگوید: آمدیم و یک آدم خوش شانس، که اتفاقا جامۀ بلند و گشادی هم به تن دارد، از سرِ مناره به پایین پرت میشود و از قضای روزگار، باد زیرِ پیراهنش میافتد و با آن چترِ نجات، سالم به زمین میرسد! آیا این دلیل میشود که تو هم فردا پیراهن گشادی بپوشی و بالای منار بروی و با خیال راحت خودت را بیندازی پایین؟! و آسوده خیال هم باشی چرا که فلانی افتاد و طوری هم نشد؟!
گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن
مغزِ آن جمله از اندرز حضرت امیر به آن مرد در واقع همین است که وقتی هر آدم عاقلی میداند که نتیجه ی منطقی پرت شدنِ از سرِ منار مردن است، با زندگی ات بخت آزمائیِ نامعقول نکن؛ تجربه ی عمومی تاریخ را آینه کن و ببین که در زیر منار، چه نعشها که با چنین توهماتی بر یکدیگر افتاده،
زین مناره صد هزاران همچو عاد در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار مینگر تو صد هزار اندر هزار
پس، مبادا گمان اندیشی ها و تحلیل های پُر از ایهام و ابهام و احتمال، تو را به وادیِ ماجراجویی و آرزوپردازی بسپارد و از منزلگاهِ امنِ خِرَد و اصولِ خِرَدورزی و یقین آور دور نگاهدارد. راهی را برو که هم دانشش را داری و هم پای رفتنش را. وقتی میدانی که طناب بازی در ارتفاع نمیدانی، امنیتِ زمینِ زیرِ پایت را احساس و ستایش کن. سودای هواگردی (کایت سواری) از سر قله، با این بالهایِ کاغذی که به خودت بستهای جور در نمیآید! همین پایِ مطمئن که داری را به بالهای کاغذی نفروش! خوشا چشمِ پایانبین،
تو رسنبازی نمیدانی یقین شکر پاها گوی و میرو بر زمین
پَر مساز از کاغذ و از کُه مپَر که در آن سودا بسی رفتست سر
حبذا دو چشمِ پایانبینِ راد که نگه دارند تن را از فساد
تاریخ موج خیز است، و سرنوشتِ کشتی زندگی بر این امواج خواندنی است. ناخدایِ خِرد، بادبان به بادِ شُرطه میگشاید و چون هواها و گمان اندیشی ها وزیدن می گیرد بر می چیند.
کشتی نشستگانیم ای بادِ شُرطه برخیز باشد که باز بینی دیدار آشنا را
تاریخ آموزگاری سختگیر و حسابرسی پر حوصله است. واقعیت این است که تمایلی نفسانی در کسانی وجود دارد که از محاسبه پذیری بگریزند و به احتمالاتی بیاویزند که محاسبه پذیر نیست. در این میان، کم نیستند بحثهایِ داغ و احتجاجهایِِ بی حاصل و تحلیلهایِ تُهی که اتفاقا در بسته بندیهای رنگارنگ به بازار می آید؛ توجه به امور یقینی و حتی بدیهی و عقلانی رنگ میبازد، و جدالها و شکافهای اجتماعیِ فرسایشی و فرصتکش افزایش مییابد و فضای رقابتهای نابخردانه بر سرِ صیدِ سایه ها اوج میگیرد.
در توضیحِ مقصود، تمثیلِ بسیار آشنائی از مولانا را که ضمن «قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را» در دفتر اول مثنوی آورده بازگو میکنم با زبانی مناسبِ احوالِ نوجوانان: مرغی در ارتفاع میپرد و سایهاش روی زمین میدود. صیادِ ظاهربینِ بیخردی، در خیالِ شکارِ مرغ، دوان دوان چندان میرود که از پای میافتد در حالی که بینوا نمیداند که به صیدِ سایه رفته است!
مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش میدود بر خاک پران مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود میدود چندانکه بیمایه شود
همچنان می دود و هرچه تیرِ توان و سرمایه و مهارت که در ترکشِ عمر اندوخته می اندازد. اما یک لحظه درنگ نمیکند و سرش را بالا نمیگیرد که اصلِ مرغ را در حال پرواز در آسمان ببیند!
بیخبر کان عکس آن مرغ هواست بیخبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو
و دستِ آخر، او می ماند و ترکشی خالی و عمری که از دست رفته و باز نمی گردد،
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت!
کارِ اولیاء و آموزگارانِ معنوی هم همین است که چنگی در موی صیادِ بیخبر و بیخرد بزنند و سرش را به بالا بگردانند و مرغِ واقعی را نشانش بدهند،
سایه ی یزدان چو باشد دایهاش وا رهاند از خیال و سایهاش
در ارزیابیِ سعیِ صیادِ توهم زده در این تمثیل، فقط سرمایه ی شخصی او به هدر رفته است، اما خسرانِ بزرگتر وقتی است که خیال پردازیهایِ نفسانیِ ، ترکشِ سرمایههای عمرِ جمعیِ جامعه را خالی کند.
*****
این بحث، توجه ما را جلب میکند به یکی دیگر از جملاتِ آن پندنامه: «کسی نباش که برای ارزشهاى ناپایدار سخت رقابت مىکند اما از ارزشهاى ماندگار بسیار آسان در میگذرد. غنیمت را غرامت میپندارد و غرامت را غنیمت»![۴] آنکه به ارزشهای ماندگار میاندیشد و قدر و قیمت آن را درک میکند، آن را برای منافعِ زودگذر نفسانی به حراج نمیگذارد، تا چه رسد به ارزشهای منحصر به فرد که اصلا نمی شود قیمتی برایش تصور کرد.
آنکه یوسف را در چاه پیدا کرد، و آنکه او را به بهای ناچیزی به چنگ آورد اما به سودایِ سود فروخت، و آن دیگرانی که از پسِ یکدیگر، او را خریدند و فروختند، همگی غنیمت میپنداشتند که سودی برده اند! اما اگر زیبائیشناس بودند میفهمیدند که این یگانه را که اصلا نباید به بازار برد چرا که به هرچه بفروشندش بازندهاند!
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود!
برای بدست آوردنِ یک زیبائیِ منحصر به فرد، هرچه بدهیم باز هم سود بردهایم. این مقوله، اصلا استعدادِ زیان ندارد! این حکایت، برای نکتهدانان سخت جذاب است و برای چرتکهاندازان سخت ملالانگیز!
گفتم خراج مصر طلب می کند لبت! گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
بعضی مواریثِ معنوی و مادی و مدنیِ کشور و جامعۀ ما از این قبیل اند. ماندگار و بی همتا. قیمتی برایشان متصور نیست. منابع بیپایانی هستند از برکت و معرفت و هویت فرهنگی که همواره جامعه و تمدن ما را تغذیه کردها ند و خواهند کرد، و نگاهبانی از آنها، هم شرط عقل است و هم شرط غیرت و معرفت. گاهی توجه نداریم که تاریخِ ما، در عرصه های مختلفِ معرفت و تمدن و هنر و دفاعِ ملی، سرمایههائی پرورده است که بر سرِ بازارِ سود و زیان، به هر قیمتی که دست از آنها بشوئیم، زیان بردهایم و جز دردا و دریغا نصیبمان نخواهد شد. چه جفای بزرگی است سود و زیاناندیشی در حقِ این نادرهها و نادرهکاران،
یوسفی در چاه و این کنعانیان بر سر بازار سودند و زیان![۵]
*****
از ارزش هایِ ماندگار و اهمیتِ حفاظت از مواریث معنوی به میان آمد. خالی از لطف نمیبینم که مثالِ معترض های هم بیاورم، و میدانیم که در مثل مناقشه نیست، خصوصا آنکه در بازشکافتنِ موعظه ی مولا، از تمثیلاتِ مولانا بهره بردیم. نگاه کنیم به تاثیرِ شگرفِ ملاقاتِ شمس با مولانا در پدیدآمدن بخشی از مهمترین شاهکارهای ادبیات فارسی، و تمدن ایران و اسلام و جهان؛ و دقت کنیم در منطق و انگیزهی گوهرشناسی چون شمس تبریزی در رفتنِ به سوی مولانا و حفاظتِ از او، تا مبادا او را به زیان برند: «مقصود از وجودِ عالم، ملاقات دو دوست بود . . . مرا فرستاده اند که آن بندۀ نازنین ما میان قوم ناهموار گرفتار است، دریغ است که او را به زیان برند . . . آبی بودم، برخود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد، اکنون می رود خوش و تازه و خرم»![۶]
پندنامه ی حضرت امیر، علاوه بر معانیِ معرفتی، کاملا کاربردی هم هست که برای توضیحِ این جنبهی آن، بهتر از بعضی تمثیلات مثنوی نیافتم. اما جادارد این را هم عرض کنم که تا آنجا که بنده میدانم، در شعرِ کلاسیکِ پارسی، در توصیفِ معرفت و معنویتِ مولا، از مولانا بلندتر و فاخرتر نگفته اند. دریغم میآید در اینجا از بابِ عرض احترام، این بیت او را خطاب به علی، نیاورم:
تو ترازویِ احد خو بوده ای بل زبانه هر ترازو بودهای!
همچنانکه پیش از این هم گفتم، انگیزه ام از پرداختن به این موعظه ی شریفِ آن حضرت این بود که به ذکرِ یاد و نام او تبرکی بجویم، فرصتی ها به پایان می رسند، اما حکایتِ شرحِ بقیۀ فقرات این پندنامه همچنان باقی است که اگر توفیق رفیق باشد در آینده به آن خواهم پرداخت. اما دریغ دارم که در این مجالِ مختصر، جملۀ پایانی اندرز او را نیاورم که به آن مرد فرمود: «چونان کسی نباش که حق خود را به کمال مى ستاند و حق دیگرى را به کمال نمى دهد. از مردم مى ترسد، نه در راه طاعت خدا و از خدا نمى ترسد در راه طاعت بنده ها».[۷]
*****
جا دارد در اینجا از دو استاد فقید، دکتر سید جعفرِ شهیدی و دکتر محمد ابراهیم آیتی، به احترام یاد کنم که زحمت کشیدند و ترجمۀ زیبائی از نهجالبلاغه برای ما به یادگار گذاشتند و من در این نوشته از آنها بهره بردم. خدا آنان را بیامرزاد و ما را نیز.
احمد جلالی، یونسکو، پاریس، رمضان ۱۴۳۸ قمری، خرداد ۱۳۹۶خورشیدی، جون ۲۰۱۷ میلادی.
[۱] و قَالَ علیه السلام لِرَجُلٍ سَأَلَهُ أَنْ یَعِظَهُ، نهجالبلاغه، حکمت ۱۵۰.
[۲] قال الرضی و لو لم یکن فی هذا الکتاب إلا هذا الکلام لکفى به موعظه ناجعه و حکمه بالغه و بصیره لمبصر و عبره لناظر مفکر
[۳] تَغْلِبُهُ نَفْسُهُ عَلَى مَا یَظُنُّ وَ لاَ یَغْلِبُهَا عَلَى مَا یَسْتَیْقِنُ!
[۴] یُنَافِسُ فِیمَا یَفْنَى وَ یُسَامِحُ فِیمَا یَبْقَى؛ یَرَى اَلْغُنْمَ مَغْرَماً وَ اَلْغُرْمَ مَغْنَماً.
[۵] از سایه، در مثنوی زیبائی که برای شهیدان سروده است و اینطور آغاز میشود: باز شوق یوسفم دامن گرفت.
[۶] مقالات شمس تبریزی به تصحیح استاد محمد علی موحد، ص ۶۱۹ و ۹- ۷۷۸ و ۱۴۲.
[۷] یَسْتَوْفِی وَ لاَ یُوفِی وَ یَخْشَى اَلْخَلْقَ فِی غَیْرِ رَبِّهِ وَ لاَ یَخْشَى رَبَّهُ فِی خَلْقِهِ.