من در شب زلف تو جا ماندم
در پیچ وتاب موج تنهایی
چشم دلم مانده به راه تو
بار دگر چون سوی من آیی
جانم رسیده بر لب از هجران
از مرز تن پر میکشم سویت
پنهان کنم روی از همه عالم
حیران چوگشتم از مه رویت
گشته سکوت، غوغای فریادم
برد از دل من طاقت وصبرم
در آسمان پاک چشمانت
باران مهجور در دل ابرم
تا قعر جانم ،شعله زد آتش
صبحی نباشد در پی شامم
ترسم بگردد فالم و گردد
از باده وصلت،تهی جامم
دنیای من حول تو میچرخد
من در پی تو، دور دنیا را
گویی نباشد، نقطه پایان
این چرخش جانانه ما را..
در پیچ وتاب موج تنهایی
چشم دلم مانده به راه تو
بار دگر چون سوی من آیی
جانم رسیده بر لب از هجران
از مرز تن پر میکشم سویت
پنهان کنم روی از همه عالم
حیران چوگشتم از مه رویت
گشته سکوت، غوغای فریادم
برد از دل من طاقت وصبرم
در آسمان پاک چشمانت
باران مهجور در دل ابرم
تا قعر جانم ،شعله زد آتش
صبحی نباشد در پی شامم
ترسم بگردد فالم و گردد
از باده وصلت،تهی جامم
دنیای من حول تو میچرخد
من در پی تو، دور دنیا را
گویی نباشد، نقطه پایان
این چرخش جانانه ما را..