نوروزخوانی؛ از اردوگاههای کار تا متروی لندن
آرمان-زینب یونسی / گروه ادبیات و کتاب: هرچه بیشتر به روزهای آخر اسفند نزدیک میشویم بیشتر حالوهوای نوشدن و نوروز را در خود و هستی میبینیم و میشنویم و میخوانیم. روزهایی که برای هر ایرانی در هرکجای جهان، یکی از خاطرهانگیزترین و شیرینترین روزهای سال است؛ آنطور که در آهنگ زندهیاد فرهاد نیز خودنمایی میکند: «بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی/ بوی تند ماهیدودی وسط سفره نو/ بوی یاس جانمازه ترمه مادربزرگ/ با اینا زمستونو سرمیکنم/ با اینا خستگیمو درمیکنم.» امروز سومین صفحه از سری صفحات ویژه نوروز را میخوانید، خاطرههای روزهای پایان سال و نوروز برگزیدههای جوایز ادبی شعر و داستان و ترجمه - به ترتیب: زینب یونسی (برگزیده جایزه کتاب سال ترجمه از جایزه ابوالحسن نجفی)، صمد طاهری (برگزیده جایزه جلال و احمد محمود برای بهترین مجموعهداستان)، کیهان خانجانی (برگزیده جایزه احمد محمود برای بهترین رمان)، سروش چیتساز (برگزیده جایزه بهترین مجموعهداستان مهرگان ادب)، زهرا عبدی (برگزیده جایزه هفتاقلیم برای بهترین رمان)، و علیرضا آبیز (برگزیده جایزه شعر شاملو)، - از بطن زندگی شخصیشان تا متن آثارشان؛ از بطن جامعه تا متن ادبیات.
شاید نوروزی دیگر...
در راه و بیراهههای زندگی بعضی خاطرهها مثل چراغ عمل میکنند که نور میپراکنند و مسیر را روشن میکنند. گاهی مدتها فراموش میشوند، گویا پشت کوه و ماهور و جنگل از دیدرس خارج شده باشند ولی ناگهان به شکلی با نور شدید میزنند توی چشم و رنگینتر از قبل جلوه میکنند.
وقتی مشغول ترجمه کتاب «زلیخا چشمهایش را باز میکند» بودم، خاطراتی دور در ذهنم بالا میآمد؛ سایههایی رنجور از لابهلای ورقها بیرون میزد و جان میگرفت و اطرافم پرسه میزد؛ ایرانیهایی که در جوانی به خاطر عشق به عدالتی که در جستوجوی آن بودند یا تنها در نتیجه بازی سرنوشت پایشان به خاک شوروی رسیده بود و سپس راهی اردوگاههای کار اجباری شده بودند. آنها که در ایران کمونیستهای خائن نامیده میشدند، عموما کسانی بودند که در عنفوان جوانی، خواسته و ناخواسته مسیری را رفته بودند که هرگز فکرش را نکرده بودند. آنها در آرزوی بهشت موعود سوسیالیستی، برابری و رفاه و عدالت، سر از جهنم سرد کشور شوراها درآورده بودند. چند نفری از بازماندگان آن مهاجران بختبرگشته خاطراتی را نوشتهاند که به صورت کتاب چاپ شده؛ مثل «در ماگادان کسی پیر نمیشود»، «خانه دایییوسف» و «ایرانی زنده». ولی بااینحال من هنوز خودم را سرزنش میکنم که چرا وقتی فرصت ثبت خاطرات زندگی آنها را داشتم این کار را نکردم. پس از فروپاشی هنوز سایه ترس بر این افراد سنگینی میکرد و همین باعث میشد کمتر میل به حرفزدن داشته باشند. نمیدانم، شاید هم مرور خاطرات برایشان رنج مضاعف بود. حالا از کسانی که میشناختم کمتر کسی زنده است.
تابستان سال ۱۳۷۲ بود. کشور پهناور شوروی از هم پاشیده شده بود و جمهوریهای تازهتاسیس هنوز به ثبات نرسیده بودند. در سفری به ترکمنستان در کراسنوودسک (ترکمن باشی) مهمان ایرانی عزیزی بودیم به نام آقای میرعلی اکبر اضطراری؛ او که طبعی شاعرانه داشت و گاهی شعر هم میسرود، یکی از ایرانیهایی بود که در جوانی سرنوشت او را به سرزمین شوراها کشانده بود. او که در دوران اصلاحات و گشایش سیاسی در کالخوزی در ترکمنستان اسکان داده شده بود حالا در سالخوردگی با خانوادهاش زندگی نسبتا آرام و خوبی را میگذراند و از احترام و اعتبار مردمی برخوردار بود. در این سفر با تعدادی از بازماندههای ایرانی از نزدیک آشنا شدم و پای حرفهاشان نشستم که هرگز از خاطرم پاک نمیشود. از چندهزار ایرانی که راهی اردوگاههای کار اجباری شده بودند، تعدادی توانسته بودند جان سالم بهدر ببرند. آنها بیشتر در ترکمنستان و قزاقستان و ازبکستان اسکان داده شدند. در میان آنها آقای مستوفی یکی از خوششانسترینها بود. او که توانسته بود در سایه کنترل پلیسی سخت آن دوران، پس از آزادی از بند، به زندگی خود سروسامانی دهد در جنوب قزاقستان در نزدیکی روستای چالدار زندگی میکرد. ما چند روزی در خانه او مهمان بودیم و او مهربانانه از ما پذیرایی میکرد و خوشحال بود که در خانهاش چند نفری باهم فارسی حرف میزنند. در آن سالها در سفرهایی که به این کشورها داشتم ایرانیهای زیادی را دیدم و آنچه از آنها در ذهنم نقش بسته و همیشه سوسو میزند عشقشان به زبان مادری است. اگر کسی با تاریخ اردوگاههای شوروی آشنا نباشد شاید معنای این را درک نکند؛ در آن سالها حرفزدن و نوشتن به زبانهای محلی و مادری ممنوع بوده و جرم محسوب میشد.
شبی با همراهی آقای مستوفی و ایرانی دیگری که همه او را مشنوروز مینامیدند در روستای چالدار به دیدن چند خانواده ایرانی رفتیم. همه از خوشحالی دیدن هم وطنانشان اشک میریختند. نشستیم و چای آوردند. من شروع کردم به حرفزدن. آنها که مدتها بود با یک ایرانی تازه ازراهرسیده حرف نزده بودند سختشان بود زبان باز کنند و از زندگیشان بگویند. من و همراهانم سخت تشنه شنیدن بودیم و آنها فقط نگاه میکردند و در چشمهایشان هم شادی میدیدی هم رنج. مدتی طولانی ما حرف میزدیم و آنها همچنان در سکوت گوش میکردند و گاه میگریستند. ناگهان یکی از بین جمعیت شروع کرد به خواندن سعدی. از حفظ: «منت خدای را عزوجل که طاعتش...» و بعد یکی دیگر شعری از حافظ خواند: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...» و کمی بعد از گوشه اتاق یکی زبان باز کرد که: «به چه کار آیدت ز گل طبقی/ از گلستان من ببر ورقی...» و... و همینطور یکی پس از دیگری از حفظ شعر میخواندند. حال غریبی بود. گویا چیزی از درونشان میجوشید تا به یادشان بیاورد زمان عوض شده و زندگی ادامه دارد. آنچه برای من جالب بود این بود که بسیاری از آنها وقتی میخواستند چند جمله فارسی حرف بزنند چند واژه روسی یا آذری هم میآوردند. زبان مکالمهشان ترکیبی شده بود از این سه زبان. ولی آنچه که در آنها پاک و بینقص مانده بود شعرهای فارسی بود. از خودشان شنیدم که در زمانه سخت، زمزمه همین ابیات آنها را به یکدیگر و به سرزمین مادری پیوند میداده و همین انگیزه مبارزه برای زندهماندنشان بوده و امید به آینده را در دلهاشان زنده نگه میداشته است.
با ترجمه «زلیخا چشمهایش را باز میکند» خاطرات آنها در ذهنم از نو جان گرفت. همراه با قهرمانان کتاب که اسیر ظلم حکومت وقت شده بودند، همراه با زلیخا و همسفرانش، هموطنان ایرانیام را تصور میکردم؛ در کشتی، در قطار، در کانالها و در جنگلهای تایگا. به این فکر میکردم که وقتی زلیخا سطل غذا به جنگل میبرد، تعدادی ایرانی که شاید در ذهن شعری فارسی یا آذری را زمزمه میکنند هم آنجا حضور دارند. و اینکه در یخبندان منفی چهل همانطور که درخت اره میکنند به سرزمین آفتابی خودشان میاندیشند و به شبهایی که زیر کرسی گرم با عزیزانشان گندم برشته و انار میخوردند. شاید وقتی یخهای آنگارا شروع به آبشدن میکرده و طبیعت با بهارش خود را به رخ شاهدانش میکشیده، آنها از خود پرسیده باشند آیا نوروز دیگر را در خانه خواهیم بود؟
زخمِ شیرِ نوروز
در دهه شصت، ما پنج شش خانواده فامیل بودیم که هرسال عید نوروز جایی در استان بوشهر، کنار رودخانه شاپور چادر میزدیم و سه شبانهروز اتراق میکردیم. بُنهگاه مرکزیِ آغاز سفر، برازجان بود، خانه یکی از اعضای فامیل. خانواده من و خانواده احمد فریدمندِ شاعر، از شیراز به برازجان میرفتیم. در برازجان هم سه خانواده دیگر به ما میپیوستند. بعضی از سالها تعداد این خانوادهها بیشتر و بعضی از سالها کمتر میشد. آذوقه برای خوردوخوراک سه شبانهروز این عده خریداری و تدارک میشد. از پیاز و سیبزمینی و نان و پنیر گرفته تا برنج و روغن و تخممرغ و غیرهوذالک. تهیه غیرهوذالک معمولا به عهده من بود. شب قبل ازسفر، قرارومدارهای نهایی با یک مینیبوس و یک وانت بار گذاشته میشد.
در یکی از این سفرها که مثل همیشه باید از روی پل کُلُل -که پلی آهنی و باریک است و روی رودخانه دالکی بسته شده و حدود دوکیلومتر درازای آن است- میگذشتیم، به ایست بازرسی ابتدای پل برخوردیم. در آن سفر چهار مسافر اضافی داشتیم. مرد و زنی پابهسنگذاشته کنار راننده وانت نشستند. ماندیم من و شاپور که باید میرفتیم روی بار، و رفتیم. من در آن وقت سیوپنج سالی سن داشتم و شاپور -برادرزاده فریدمند- پنج شش سالی از من جوانتر و از جمله همراهان اصلی غیرهوذالک بود و از پای راست میلنگید. افسری که چندمتری دورتر از راهبند روی صندلی نشسته بود، به محض دیدن ما دو نفر بلند شد، به سرباز کنار راهبند چیزی گفت و آمد طرف ما. زل زد به ما دو نفر که بیخیال روی باروبندیل لم داده بودیم و سیگار دود میکردیم. گفت: «مگه شماها نمیدونین که نشستن در قسمت بار خلاف مقررات و شامل پرداخت جریمهس؟»
من دستوپایم را جمع کردم و مثل بچه آدم سرجایم نشستم، اما شاپور که کلهاش گرم بود، غضبناک ته سیگارش را پرت کرد سمت راهبند. به مینیبوس که پشت وانت توقف کرده بود اشاره کرد و گفت: «جناب سروان، این مینیبوس که اون قدر خرتوپرت توش چپوندهن، که جای ایستادن هم نداره، این وانت هم که دو نفر بغل دست رانندهش نشستهن. پس من کجا بشینم؟»
افسر با یک دست کلاهش را برداشت، دست دیگرش را گذاشت روی سرش و گفت: «بیا بشین روی سر من. من بهت میگم نشستن روی بار ممنوعه، تو میگی من کجا بشینم؟ مگه من مسئول جاپیداکردن برای تو هستم؟» و دسته قبضش را از جیب شلوارش درآورد.
شاپور تا چشمش به دسته قبض افتاد مثل قِرقی پرید پایین و شروع کرد به خواهش و التماس. من هم آمدم پایین. راننده وانت و دو نفر بغلدستیاش هم پیاده شدند. پنج شش نفر هم از توی مینیبوس آمدند کمک. دستهجمعی بنا کردیم به التماسکردن. راننده وانت آن دست افسر را که خودکار تویش بود، گرفته بود و مرتب میبوسید. افسر دستش را عقب کشید و گفت: «چه کار میکنی عموجان؟ مگه من امامزادهم؟»
بقیه هم آمدند کمک. آنقدر التماس کردیم تا افسر نرم شد و کوتاه آمد و گفت «باشه. حالا این دفعه جریمه نمیکنم، به شرطی که دیگه کسی رو روی بار سوار نکنین.»
همه قول مردانه دادیم و افسر دسته قبض را غلاف کرد و برگشت سمت صندلیاش. راننده وانت گفت: «شما دوتا پیاده برین اونور پل. وایسین تا بیام سوارتون کنم.»
به پل نگاه کردم. گاو گنده سیاهی وسط پل ایستاده و راه را بند آورده بود. پیرزنی با ترکهای که در دست داشت گاو را میزد، اما گاو از سر جایش تکان نمیخورد.
شاپور کولهپشتی پارهپوره خاکآلودش را برداشت و روی کولش انداخت. با لحن دلخوری رو به افسر گفت: «حالا که اینطور شد، من پیاده میرم تا سعدآباد.» و لنگان راه افتاد.
افسر رفتنش را تماشا کرد و گفت: «یه وقت این کار رو نکنیها. نظم مملکت بههم میریزه!»
آنجا بود که توی ذهنم جرقهای زد و اولین تصویر «زخم شیر» نطفه بست.
میرِ نوروزیِ بندِ محکومین
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی/ که بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی (حافظ)
1-هوشنگ گلشیری اثری ماندگار دارد به نام «میرنوروزی ما». طرح داستان فرایادآوردنِ خاطرات سفری خانوادگی است در فصل بهار به ماسوله. این یادآوری از طریق دیدن و توضیح دادنِ اسلایدهای برجامانده و حافظه زن و بازگویی او برای پسربچهاش رخ میدهد. اما پدر پس از آن سفر پنجروزه به زندان میرود و بازنمیگردد. حال چه مانده است؟ حافظهای که «شکلی از فراموشی است.» اسلاید، مکملِ حافظه مادر و پسر بیوه و یتیم است برای ازیادنبردن آن مرد که رفت.
2-فیلمِ دوربینِ بالای زیرِ هشت بند محکومین زندان لاکان رشت کجاست؟ فیلم، مکمل حافظه است برای مردان محکومی که یک شب را با حضور دختری به صبح رساندند. دختری که همزمان برایشان مادر و دختر و همسر و خواهر و محبوب و آنیما و مامِ وطن بود. دختر نیست. بردندش. به کجا؟ نمیدانند و نمیدانیم. از آن شب چه مانده است؟ خاطره. کجا؟ در حافظه. اما «حافظه شکلی از فراموشی است.» مکملِ این حافظه برای فرایادآوردن چیست؟ فیلم دوربین. عجیب است، تمام معضل و مشکل از همان دوربینی رقم خورد که نقش «مراقبت و تنبیه» را دارد. اما همان دوربین حقایقی را در خود نهان کرده، یادهایی را پنهان داشته. این تناقض از کجاست؟ اسلایدهایی برجامانده از سفر بهار در داستان «میرنوروزی ما» را انسان آزاد، خودخواسته ضبط کرده است، اما دوربین بند محکومین فیلم را به اجبارِ قدرت ضبط میکند. البته هردو خاطراتی در حافظه خود دارند که «شکلی از فراموشی است».
3-خاطرهای که از نوروز در رشت دارم، «نوروزیخوانیِ» دو نوروزخوان بود پشت پنجره خانه یک طبقهمان. سال 60 بود و خانه را عوض کرده و در محله تازه غریب بودیم. مادر پشت پنجره ایستاده بود و من بر طاقچهاش نشسته بودم و دو نوروزخوان در کوچه میخواندند: «الهی بد نبینی صاحبخانه/ یک مشت برنج بده، پنجتا مرغانه...» یاد گرفته بودم که دکمه قرمز و میانیِ ضبط صوت را باهم فشار دهم تا صداها بر نوار کاست ضبط شوند. چنین کردم. چنان پُرسوز و پُربغض میخواندند که گویی نوروزخوانی نیست و نوحهخوانی است. چرا؟ از کدام زمان موسیقی فولکلور ما هم حتی پُرسوز و پُربغض شد؟ و حتی اسلایدها و فیلمهامان.
4-ژان لافیت رمانی دارد به نام «برمیگردیم گل نسرین بچینیم». گشتاپو در سال 1943 این نویسنده را به بازداشتگاه «ماتهاوزن» و سپس به «ابنسی» فرستاد. مأمور آلمانی همراهش در راه به او گفت: «شما را جایی میفرستیم که کسی زنده از آنجا برنمیگردد.» اما او بازگشت و کتاب «آنها که زندهاند» را در پاسخشان نوشت.
5-اسلایدهای برجامانده از داستان «میرنوروزی ما»، فیلم برجامانده از دوربین بند محکومین، صدای برجامانده از نوروزخوانی سال 60، نوشتههای برجامانده از رمان «آنها که زندهاند»، همه و همه، حتی اگر تلخ، گفته ماندگار ویلیام فاکنر را واگومیکنند: «انسان شکست میخورد اما نابود نمیشود.» پس نوروز بر شکستخوردگانِ نابودنشدنی به مبارکها؛ چراکه «چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.» و ما حتی پس از 38 سال «برمیگردیم گل نسرین بچینیم برای بانوی بند محکومین.
نوبت سگها است...
از قدیم گفتهاند عید مال بچهها است. ما که بچه بودیم اما هیچی مال بچهها نبود. داروندارمان یک توپ پلاستیکی بود و یک پروفسور.
پروفسور لولوفری اول اسمش «پ» داشت. به او میگفتیم پیپ. پیر و چاق بود و میگفتند پاریس درس خوانده. استاد قارچشناسی بود و برای همین هم آنقدر ساکت. روزی نیمساعت با رکابی میآمد و آنقدر یک نقطه را با شلنگ نشانه میگرفت تا آب چاله شود و آنقدر بطئی، که جنبشش حس نمیشد. جواب سلام ما که هیچ، جواب خوشوبش بزرگترها را هم نمیداد. میدانستیم زمانی در دانشگاه درس میداده و حالا دیگر نه.
اسفند آن سال هرچه جعبه و خاربته بود جمع و تلنبار کردیم توی حیاط خانهاش. چیزی نگفته بود اما همه میگفتند او خواسته. با نوعی رهبری صامت و نامحسوس. کسی نمیدانست دستوراتش کی و چطور صادر میشود اما هر کداممان برگشتنی از مدرسه، میدانست باید برود سراغ هیمه. پشتهپشته میآوردیم و زنگ خانهاش را میزدیم. در باز میشد و خرتوپرتها اضافه میشد به تل انبوه توی حیاط. نمیدانستیم فلسفه اینها چیست اما آیینی بود که زمستان را با آن سر کنیم.
شب چهارشنبه آخر زنگ خانههای کوچه را زدیم و گفتیم همه بیایند بیرون. هیچکس نمیدانست پروفسور کی و چطور این را خواسته اما کسی شکایت نکرد. ساعت نُه همه بیرون بودند. بعد پیپ پیدایش شد. یک تکپوش و تنبان سفید تنش بود و رویش پالتویی بلند و سنگین. با دمپاییهای لخلخی. شکمش یک کره بزرگ بود. اولین لبخندش را آنجا زد. مثل مورچههای کارگر خط شدیم و خرتوپرتهای حیاط را آوردیم و هر ده قدم کپه کردیم وسط کوچه. یک نفر نفت آورد و دیگری کبریت و کوچه با گلهای سوزان آتش نقطهچین شد. همسایهها انگار تازه هم را میدیدند. بعضیها میترسیدند نکند کسی بیاید و بگیردشان. برخی به آسمان نگاه میکردند شاید اثری از هواپیماها ببینند، اما ما دور آتش شعری میخواندیم که پیپ یادمان داده بود و از رویش میپریدیم. خوراکی میآوردند و حتی کسی شهامت کرده و ضبط قراضهای با چند نوار شاد آورده بود توی کوچه.
هر آتشی بالاخره خاموش میشود. آخرین گل آتش هنوز از تهمانده خارها جان داشت که لبخندها ماسید و جایش غصه رسید. آنوقت پیپ وارد عمل شد. رفت و با بغلبغل کتاب برگشت. هنوهن میکرد و میآمد. زنش گوشهای اشکهایش را پاک میکرد. کتابها را ریخت روی تل آتش. آتش درهم شکست و ساکت شد و دوباره الو گرفت. بعد دورخیز کرد. تابهحال صدایش را نشنیده بودیم. صدایی گود و بم و مضحک. با تمام وجودش نعره زد «زردی من از تو»، و دوید سمت آتش و پالتویش مثل شنلی جنبید و شکمش تاب خورد و وقتی از روی شعلهها میپرید، صدایش توی تمام کوچه پیچید: «سرخی تو از من!» بغض زنش توی گلو ترکید و شعله کتابها زد به دامن پالتوی پیپ و بالا گرفت و پیپ با صدای بامپ خفهای روی دو پایش فرود آمد و هنوز نفهمیده بود پالتویش آتش گرفته. همسایهها او را خواباندند و با کتهایشان آتشش را کوفتند. اما پیپ بلند شد و دومین جمله عمرش را با همان صدای شبیه نهنگش فریاد زد: «چرا معطلین؟ آشغالهاتونو بسوزونید.» مردم ریختند توی خانهها و خرتوپرتهای انباریشان را بیرون کشیدند و سپردند به آتش. کوچه ما تا صبح میسوخت و آخرین هیزمش کتابی با جلد سفید بود که رویش با خودکار نوشته بود: «نوبت سگها». آخرین جمله پیپ را کسی نفهمید. لگدی به آتش زد و گفت: «بریم دیگه. حالا دیگه نوبت سگها است.» کوچه خالی میشد که زدیم به آتش و کتاب را بیرون کشیدیم. فقط کمی از جلدش باقی مانده بود.
ناتمامیِ بهار...
سال گذشته درست در همین روزهای پایانی سال بود که رمان «ناتمامی»، برگزیده جایزه ادبی هفت اقلیم شد. تقریبا در بیشتر جوایز سال ۹۶ نامزد نهایی بود و درست دمدمههای بهار جایزه را برد. من روز جایزه حضور نداشتم و متنی را آماده کردم تا دوست نزدیکم؛ خانم دکتر لیلا سیدقاسم به جای من بخواند. متن را او به جای من خواند و البته که زیباتر خواند. متن را برای انتشار اینجا میآورم:
«هر کس به شکلی شبیه سرزمینش میشود؛ یکی با کویری در دلش، تنهایی لوت میشود و یکی با گیسوان پریشانش؛ ویرانیِ جنگل گلستان و یکی با بالهای نداشتهاش؛ جای خالیِ فلامینگوهای صورتیِ دریاچه غمگین ارومیه را در دلش بال بال میزند.
هر کس به شکلی شبیه سرزمینش میشود؛ یکی اهواز میشود با صورتی که غبار فراموشی از یادبُردهاش و دیگری در سرپل ذهاب به شکلِ سقف خانهای در خود فرومیریزد.
یکی به شکل باکری از ارومیه شبیه خوزستانش میشود و یکی در شمال حسرت عهدنامهای میشود در تاریخی که باد بُردهاش.
اما آنکه در ادبیات زندگی میکند و ساکن کلمه است، آنکه سرزمینش کلمه به کلمه او را زندگی میکند، او میداند سرزمینش شبیه تمام سرزمینهای دیگر است و او همانقدر که میرزاده عشقی و همانقدر که میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل است، ویکتور خارا هم هست.
و این معجزت ادبیات است که ساکن کلمات، یک تجربه فراگیر بشری را کشف میکند و بعد آن را به لهجه و طعم و بوی سرزمینش مینویسد. این معجزت ادبیات است که جهان، همه وطنت میشود، چون میدانی داستانها کهنالگوی مشترک بشری هستند که در تو دارند سفرشان را ادامه میدهند.
برای همین است تو مینویسی تهران و تبریز و بوشهر و او میخواند ماچوپیچو و کازابلانکا و لیما.
یوسا مینویسد: «زاوالیتا، دقیقا در کدام لحظه پرو خود را به فنا داد؟» و تو جای پرو، اسم کشورت را، میخوانی...»
و حالا این انتخاب علاوه بر شادکامی، برای من نشانهای است که بدانم برای بودن در دنیای ادبیات باید بسیار بیشتر تلاش کنم.
بهار در متروی لندن
هماکنون که این یادداشت را مینویسم از جشن نوروزی مدارس ایرانی شمال لندن برگشتهام. جشنی که در آن دانشآموزان از همه سنین، شعر و آواز فارسی خواندند و دلبستگی خود به سنتهای نوروزی نیاکان را به نمایش گذاشتند. گروه بزرگی از مردم از ملیتهای گوناگون به تماشا ایستاده بودند. بازارچه نوروزی برپا بود و فروش سبزه و سمنو به رونق.
اندیشیدم که چه چیزی میتواند انسانها را به این زیبایی، در صلح و شادمانی، گرد هم آورد؟ چه چیزی در این سنتها و آیینها هست که انسانها را به هم پیوند میدهد تا اختلافات ظاهری خود را کنار بگذارند و در کاری به طور دستهجمعی مشارکت کنند؟
این خاصیت سنت است و اهمیت سنت هم در همین است. سنت ادامه گذشته است و هیچ انسانی بیگذشته مباد! آدمی به تعبیری حاصل جمع خاطرات خود است و خاطرات ما به همین زندگی جسمانی منحصر نیست. تاریخ و سنتها و آیینها نیز بخشی از خاطرات جمعی و فردی ما هستند.
نوروزهای کودکیام همه در دل طبیعت گذشت. در روستا زندگی میکردم و از اوایل اسفند هوا بهشتی خوی میشد. سبزه میرویید و درختان بادام شکوفه میدادند. در سال نو، به راستی جهان نو میشد. در آن ایام عید من به کمال بود. شادی و بازی و دویدن در صحرا و تماشای برهها و بزغالههای نوآمده.
از سیزده سالگی که برای ادامه تحصیل از خانه پدری بیرون آمدم، هر سال به هر زحمتی بود روز قبل از عید در خانه بودم، کنار پدر و مادر و برادر و خواهران. از آن زمان عید بیش از هر چیز برای من جمع خانوادگی بود. تنها فرصتی بود که حتما همه میآمدند و مثل سالهای کودکی در خانه پدر مادر جمع میشدیم. هر سال افراد تازهای اضافه میشدند: دامادها و عروسها و نوهها و کمکم همسران نوهها و فرزندانشان. یقین دارم که برای بسیاری از ایرانیان عید مهمترین فصل گردهماییهای خانوادگی است. در این عیدها بود که چهره مادر و پدرم میشکفت و لبخند شادمانی از چهرهشان محو نمیشد. همان شادی جمعی و آرزوهای خوش سر سفره هفت سین بود که در سالهایی که در خارج از ایران ساکن بودم هم مرا در این فصل به ایران میکشاند. در این سالها دوبار با تصمیم ناگهانی به سفر نوروزی دست زدم و هر دو بار هنگام سال تحویل در هواپیما و در مسیر ایران بودم.
امروزه دیدگاهم به نوروز کمی عوض شده است. دیگر آن را بهانهای برای گردهمایی خانوادگی و مهمانی و دید و بازدید نمیدانم. دیگر نوروز را مایه شادمانی سال نو و خوشگذرانی در تعطیلات و لذتبردن از هوای دلپذیر نمیبینم. حتی آن را مبنایی برای تحول در جسم و جان و مبدایی برای تصمیمات مثبت و تازه نمیدانم. نوروز از نظر من همه اینها هست اما بسیار بیش از اینها است. نوروز مایه پیوند نسلهای نو و کهنه است. نوروز مایه پیوند مردمان در فراسوی مرزهای سیاسی و جغرافیایی است. نوروز همان چیزی است که ایرانی را به افغانستانی و تاجیکستانی و قرقیزستانی و ازبکستانی پیوند میزند و همه ما را نزد بقیه جهانیان نمایندگی میکند. بر گِرد نوروز آیینهایی شکل گرفته که به بهترین شکل نماینده تاریخ کهن و فرهنگ غنی ماست. این نمایندگی را باید پاس داشت و ترویج کرد و این آیینها را به نسلهای آینده آموخت.