هوش من را بگذار
وبه تنهایی خود خوی بکن
از سر همدردی نیمکت آبی پارک دستش را
به درونم پیچید
تنگ روزیست امروز
بغلش گرم و صمیمی
جنسش او سرو روانیست
که در کوچه ی بن بست به عشق
معروف شد
و به تبعید دچار
سر صحبت
به سختی باز شد
یار او سروی بود که تبر گشت اکنون
تبری گشته ضخیم
تبری بی منطق
و به خون خواهی آن بی دلی اش
میکشد هم نوع را
در میان سخنش بغضی کرد و مرا تنگ بغل
اشک او جاری شد و دگر تاب نیاورد دلم
پرسیدم
یار من را دیدی؟
دیدم از پرسش من خالی گشت
جان من
جان آن سرو روان
یار من را دیدی؟
دو تن از طایفهی بدنامی
دیشب اینجا
سحر را به تماشای ستاره
سپری میکردند
یکی آن ها یارت
دگری معشوقش
باورم را خشکاند
آنچنانی که دگر نشنیدم
عازم راه شدم
راهی سخت که به همواری خود میبالید
آسمان بارش را
به تن خستهی من میانداخت
و در آن بی نظمی سر یک رود بلند
ایستادم
رود بی آلایش
ترسم از دیدن یار آنجا بود با یارش
پرسیدم
یار من را دیدی؟
یار تو گشته روان چون ذاتم
یار تو بود بسان سنگی
با یارش که به دریا رفته در رودی
سینهی بی دل او خالی از یادت بود
دست در دست عزا
به تمنای خزان
افتادم در راهم
رود بی منطق و زار
حرفش را
به دلم سخت نشاند
قدمی چند به فریاد کبوتر مانده
هر دو را غرق دعا در بغل هم دیدم
آسمان گشت سیاه
عشق در عمق نگاهش
چنان میبارید
که سراپا تن من را لرزاند
سجده بردم که ملک
یار مرا میبینی؟!
ع.ح
وبه تنهایی خود خوی بکن
از سر همدردی نیمکت آبی پارک دستش را
به درونم پیچید
تنگ روزیست امروز
بغلش گرم و صمیمی
جنسش او سرو روانیست
که در کوچه ی بن بست به عشق
معروف شد
و به تبعید دچار
سر صحبت
به سختی باز شد
یار او سروی بود که تبر گشت اکنون
تبری گشته ضخیم
تبری بی منطق
و به خون خواهی آن بی دلی اش
میکشد هم نوع را
در میان سخنش بغضی کرد و مرا تنگ بغل
اشک او جاری شد و دگر تاب نیاورد دلم
پرسیدم
یار من را دیدی؟
دیدم از پرسش من خالی گشت
جان من
جان آن سرو روان
یار من را دیدی؟
دو تن از طایفهی بدنامی
دیشب اینجا
سحر را به تماشای ستاره
سپری میکردند
یکی آن ها یارت
دگری معشوقش
باورم را خشکاند
آنچنانی که دگر نشنیدم
عازم راه شدم
راهی سخت که به همواری خود میبالید
آسمان بارش را
به تن خستهی من میانداخت
و در آن بی نظمی سر یک رود بلند
ایستادم
رود بی آلایش
ترسم از دیدن یار آنجا بود با یارش
پرسیدم
یار من را دیدی؟
یار تو گشته روان چون ذاتم
یار تو بود بسان سنگی
با یارش که به دریا رفته در رودی
سینهی بی دل او خالی از یادت بود
دست در دست عزا
به تمنای خزان
افتادم در راهم
رود بی منطق و زار
حرفش را
به دلم سخت نشاند
قدمی چند به فریاد کبوتر مانده
هر دو را غرق دعا در بغل هم دیدم
آسمان گشت سیاه
عشق در عمق نگاهش
چنان میبارید
که سراپا تن من را لرزاند
سجده بردم که ملک
یار مرا میبینی؟!
ع.ح