شبی در محفل چشمان محبوبم نظر کردم
به بانگ بی صدا و ناخوش عقلم حذر کردم
عجب چشمی عجب رویی عجب حوری
نمیدانم چه شد اما به جان خود خطر کردم
سر و پا گرم و مسرور سخن با قلب ویرانم
ولیکن هر چه با فریاد عقلم گفت دگر کردم
جهان من به نازش میشود روشن در این خانه
میان ملتی بودم و با یادش غریبانه سفر کردم
نبودش دختر ترسا ولی ترسا نشان میداد
به حرم تاب گیسویش دل و دین را به در کردم
در این صحرای ناهمگون بی عقلی و بی تابی
عجیب است ظلم آن کافر که کافرها خبر کردم
به درد حیدری هرگز نباشد مرحمی جانا
درخت سبز و رعنا بودم لیکن دچار یک تبر کردم
به بانگ بی صدا و ناخوش عقلم حذر کردم
عجب چشمی عجب رویی عجب حوری
نمیدانم چه شد اما به جان خود خطر کردم
سر و پا گرم و مسرور سخن با قلب ویرانم
ولیکن هر چه با فریاد عقلم گفت دگر کردم
جهان من به نازش میشود روشن در این خانه
میان ملتی بودم و با یادش غریبانه سفر کردم
نبودش دختر ترسا ولی ترسا نشان میداد
به حرم تاب گیسویش دل و دین را به در کردم
در این صحرای ناهمگون بی عقلی و بی تابی
عجیب است ظلم آن کافر که کافرها خبر کردم
به درد حیدری هرگز نباشد مرحمی جانا
درخت سبز و رعنا بودم لیکن دچار یک تبر کردم