شبی در محفل چشمان محبوبم نظر کردم


شبی در محفل چشمان محبوبم نظر کردم

شبی در محفل چشمان محبوبم نظر کردم به بانگ بی صدا و ناخوش عقلم حذر کردم عجب چشمی عجب رویی عجب حوری نمی‌دانم چه شد اما به جان خود خطر کردم سر و پا گرم و مسرور سخن با قلب ویرانم ولیکن هر چه باشاعر:علی حیدری خورموجی

شبی در محفل چشمان محبوبم نظر کردم
به بانگ بی صدا و ناخوش عقلم حذر کردم

عجب چشمی عجب رویی عجب حوری
نمی‌دانم چه شد اما به جان خود خطر کردم

سر و پا گرم و مسرور سخن با قلب ویرانم
ولیکن هر چه با فریاد عقلم گفت دگر کردم

جهان من به نازش می‌شود روشن در این خانه
میان ملتی بودم و با یادش غریبانه سفر کردم

نبودش دختر ترسا ولی ترسا نشان می‌داد
به حرم تاب گیسویش دل و دین را به در کردم

در این صحرای ناهمگون بی عقلی و بی تابی
عجیب است ظلم آن کافر که کافرها خبر کردم

به درد حیدری هرگز نباشد مرحمی جانا
درخت سبز و رعنا بودم لیکن دچار یک تبر کردم

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


نهادینه سازی ارزش آفرینی برای مشتری در فرهنگ تولید