" درویش "
من آن درویش تنهایم،مریدی بر دل خویشم
مزن زخم زبانت را، مرنجانش دل ریشم
محبت را فزونتر کن، رهِ مردانگی آموز
که نامردان عاشق را، نمی یابی تو در کیشم
جهان خالی از مهرت،همه ارزانی خود دار
ندارد ارزشی مثلِ ، پرِ کاهی چو در پیشم
نمایان میکنی هر دم، کمال بی کمالی را
تو داری فکر تبداری ، به مانندت نیاندیشم
سلاطین دیده ای آیا، به سر دستار درویشی
نظر با چشم بینا کن، من آن سلطان درویشم
سرِخود گیر و سودایت، رها بنما گریبان را
چرا ای محتسب بیجا، کنی اینگونه تفتیشم
حدیث غصه ها را با ، سرِ پر قصه ات وا گو
بسی من شادمان هستم،هماره باکم و بیشم
بُوَد بر سر تو را باری، هوای زهرِ کین آری
مگو ای سنگدل آخر، زدی از اقتضا نیشم
من آن درویش تنهایم،مریدی بر دل خویشم
مزن زخم زبانت را، مرنجانش دل ریشم
محبت را فزونتر کن، رهِ مردانگی آموز
که نامردان عاشق را، نمی یابی تو در کیشم
جهان خالی از مهرت،همه ارزانی خود دار
ندارد ارزشی مثلِ ، پرِ کاهی چو در پیشم
نمایان میکنی هر دم، کمال بی کمالی را
تو داری فکر تبداری ، به مانندت نیاندیشم
سلاطین دیده ای آیا، به سر دستار درویشی
نظر با چشم بینا کن، من آن سلطان درویشم
سرِخود گیر و سودایت، رها بنما گریبان را
چرا ای محتسب بیجا، کنی اینگونه تفتیشم
حدیث غصه ها را با ، سرِ پر قصه ات وا گو
بسی من شادمان هستم،هماره باکم و بیشم
بُوَد بر سر تو را باری، هوای زهرِ کین آری
مگو ای سنگدل آخر، زدی از اقتضا نیشم