با چَشم زَدی
عَجب
دِلِ بی قَرار را
با تازیانه عِشوه
اَسب
بی سواررا
هَرچند نَداشتم
قَصد فَرارِ
زِتو
بَستی وَلی
راهِ فَرار را
دَردِل خَزان نَبود
اگرچِه
قَبل دیدن ات....
توبازگشود چَشمت
زِرویِ من
جاودانه بَهاررا
چَشمم به غِیرتو نَدید
دِگر دَرمَدار این کِیهان
چَشم ات
چوتیرِرَهاشُده زِچله
نِشانه رفت
این مَداررا
دَستم بِلرزید وپا
سُست شُد
قَلب کَنده زِجا
دارایی ام دِل اَم بود
کِه تَنها گذاشت
این فقیرِنَداررا
دَرخِرمن زُلف تو
سَردرگُم شُد
آرامش ام
پِنهان نِمی کنم کِه باختم
بِه چَشم تو
لَیل ونَهاررا
زیباترین کِه نیستی
بِه چشمِ
آنان که سَرزنش
می کُنند
بگذاربِسوزَند
ازحَسدونَبینند
این نِگاررا
صَیّاد تو بودی ومَن
صِید بی پناه
تیرِچَشمَت زِکَمانِ اَبرو
عَجَب نِشانه رَفت
این شِکاررا
توقِبله گاهِ عِشقی وزیارت ام
پیوسته سلام می کنم
بِه لُطف حَق
این مِناررا
قسمت چُنین بود وهست
که دَرهَوایِ توخوش باشَم
هرچندکِنارگُذاشته ای مرا
گاهی نیزنگاه کن
آن کِناررا....
آن عاشِقِ دِلشِکسته
بَر
چوبهء دار را....
خون می خورم وضَجِّه می زنم
مُدام زِدَردِ عِشق
گوش کن
به چشم دِل
سَمفونیِ
این هَواررا....
بامَن بِبَند عَهد اخوت
وپایان بِده این مجادله
ویران کن عاقبت
این مسجد ضِراررا
بیست وششم تیرماه یکهزاروسیصدونودوهشت