به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش های خبری، رسول صدرر عاملی را می توان یکی از بهترین کارگردانان به لحاظ دنبال کردن مستمر دغدغه ای خاص عنوان کرد؛ آسیب شناسی بلوغ و بحران های دخترانگی.
در واقع با توجه به این که سینمای نوجوان اساسا در ایران هرگز مورد توجه نبوده و در زیر سنگینی سایه سینمای کودک همواره به حاشیه رانده شده، وجود و حضور کارگردانانی مانند صدرعاملی که همواره یک رده سنی و جنسی بحرانی را در محوریت کار خود قرار داده و به صورتی پیگیر به آن پرداخته، غنیمت است.
صدر عاملی ورود خود به سینما در مقام کارگردان فیلم بلند داستانی را با فیلم رهایی (۱۳۶۱) آغاز کرد و ۱۷ سال بعد در سال ۱۳۷۷ با فیلم «دختری با کفش های کتانی» درخشید و موفق شد تا تمام توجهات را به خود جلب، پس از تداعی (شخصیت دختری با کفش های کتانی با بازی پگاه آهنگرانی)، صدرعاملی موفقیت خود را بشدت تکرار کرد و «من ترانه ۱۵ سال دارم» (۱۳۸۰) را ساخت؛ فیلمی که ضمن معرفی ترانه علیدوستی در نقش ترانه به دنیای بازیگری، باعث موفقیت بزرگ این فیلم در عرصه داخلی و بین الملی و دریافت جوایز بسیاری برای کارگردان شد؛ موفقیتی که شاید بتوان گفت هرگز دیگر در این ابعاد برای صدرعاملی تکرار نشد.
صدرعاملی که در اواخر دهه ۷۰ دست بر موضوعی حساس یعنی روابط بین دختران و پسران نوجوان و مشکلاتی که براثر فشار اجتماعی و ناآگاهی خانواده ها ممکن است پیش بیاید گذاشته بود، در فیلم ترانه، یک قدم جلو گذاشت و با مطرح کردن مشکلات اجتماعی و شکل نادرست ارتباطات در جامعه (که آن روزها تازه در حال بروز و ظهور بود)، نارسایی ها و خلاهای قانونی و بار روانی که عرف و سنت بر دختران و زنان وارد می کرد، موفق شد تا به عنوان کارگردانی مولف خود را در این حوزه مطرح سازد؛ در نهایت صدرعاملی اعلام کرد که فیلم های دخترانه اش از ابتدا قرار بوده که یک سه گانه باشد و پس از ساخت قسمت سوم به سراغ مشکلات پسران خواهد رفت؛ پس از این توجهات زیادی به ساخت و انتخاب بازیگران فیلم آخر این سه گانه یعنی «دیشب باباتو دیدم آیدا» (۱۳۸۳) معطوف شد اما این فیلم نه هرگز نتوانست تا انتظارات مخاطبانی را که حالا و به دلیل دو تجربه موفق و بزرگ قبلی توقعاتشان بشدت افزایش یافته بود را برآورده سازد؛ و حتی نتوانست در حد یک فیلم معمولی حرفی برای گفتن داشته باشد.
پس از آن صدرعاملی سراغ مباحث دیگری رفت و فیلم های «هر شب تنهایی» (۱۳۸۶)، «شب» (۱۳۸۶»، «زندگی با چشمان بسته» (۱۳۸۷)، «در انتظار معجزه» (۱۳۸۸) محصول سال های آخر دهه ۸۰ و پایان فیلمسازی وی برای حدود یک دهه هستند.
وقتی پس از یک دهه غیبت از سینما خبر رسید که صدرعاملی دوباره با یک فیلم «سال دوم دانشکده من»، آن هم فیلمی که باز هم دغدغه های دخترانه دارد، بازگشته است؛ بسیاری از علاقمندان و سینمادوستان این بازگشت را به فال نیک گرفته و کنجکاوانه در انتظار دیدن این فیلم پس از یک دهه سکوت و غیبت کارگردان نشستند.
انتظاری که هرگز برآورده نشد
یکی از ویژگی های فیلم های صدرعاملی در تمام این سال ها، انتخاب آزاد و دموکرات بازیگران بدون دخالت سایر امور بوده است و بر این اساس برخی چهره های سینمایی همانند ترانه علیدوستی از همین طریق به سینما شناسانده شدند؛ در این فیلم هم طبق سنت همیشگی از ۹۰۰ نفر تست گرفته شده است که در نهایت ۲۲ نفر بازیگر و ۲ چهره جدید (سها نیاستی و فرشته ارسطویی دو دختری که به نوعی شخصیت های اصلی داستان هستند) به سینما معرفی شدند و فیلم برای نخستین بار در سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد.
مهتاب (سها نیاستی) و آوا (فرشته ارسطویی) دانشجویان سال دوم دانشکده معماری هستند که به اتفاق تعدادی دیگر از همکلاسیهایشان برای یک سفر چند روزه دانشجویی از تهران به اصفهان میروند، آوا که سابقه مصرف قرص های روان گردان دارد، در این سفر دچار مشکلاتی شده و به کما می رود، از این جای داستان ما شاهد نزدیک مهتاب شدن به نامزد یا پسری هستیم که قبل از این اتفاق، با آوا در ارتباط بوده است.
عملا پس از این شوک فیلم (به کما رفتن دختر جوان) اتفاق خاصی رخ نمی دهد و تماشاگر امیدوار که مدام در انتظار یک اتفاق یا تعلیق خاص، فیلم را دنبال می کند تا انتها نا امیدانه بر پرده چشم می دوزد و نهایتا سرخورده سالن را ترک می کند. سال دوم دانشکده من حرف خاصی برای گفتن ندارد و از این رفت و آمدها و به کما رفتن و به زندگی برگشتن یا برنگشتن ها، هیچ نتیجه خاصی نمی گیرد؛ جز این که انگار آدم ها به همه چیز خیلی ساده عادت می کنند؛ همچنان که دوستان و والدین آوا با این مساله کنار می آیند و مهتاب در سکانس پایانی می گوید که فرقی نمی کند نباشی آدم ها جوری زندگی می کنند که انگار اتفاقی نیفتاده است (نقل به مضمون).
در واقع عمده ترین ایرادی که به فیلم وارد است این است که اساسا صدرعاملی در این اثر به دنبال چه چیزی است؟ نشان دادن پوچی روابط و این که عمق و معنایی نمی توان بر آن متصور بود و روزی که نباشی دیگران به راحتی به جای تو خواهند بود؟ این که هیچ معنایی بر روابط و زندگی آدم ها وجود ندارد؟ در واقع اگر فیلم قصد گفتن همین ها را هم داشته باشد خیلی خوب است اما روند داستان آنقدر سرد و یخ زده است که حتی همین نکات را هم نمی توان بر آن متصور شد. ضمن این که بازیگرانی چون «علی مصفا» در نقش پدر آوا و «نیلوفر خوش خلق» در نقش مادر آوا اصلا باورپذیر نیستند و تناقضات زندگی شان (جلوه های مادی زندگی لاکچری و عقاید مذهبی شان) تا انتها تفسیر و بررسی نمی شود؛ «بابک حمیدیان» در نقش پسر عموی مهتاب البته مانند همیشه بازی قابل قبولی دارد؛ یک کارمند که صبح ها مامور برق و عصرها هم در مغازه کوچکش مشغول است و همواره آماده است تا مرد زندگی مهتاب و مادر و خواهرش باشد.
در نهایت بایدگفت که تماشای سال دوم دانشکده من که به نظر می رسید مصائب دختران دبیرستانی را ارتقا داده و حالا این دغدغه ها را در سنی بالاتر و در سطح روابط در دانشگاه با پختگی فکری بیشتر دنبال می کند، هرگز آنچه که تصور می شد، نبود و هرگز آن انتظاری که مخاطبِ متوقع، از صدرعاملی دهه ۷۰ و ۸۰ داشت را برآورده نساخت. البته شاید بتوان این جا خوردن و منتقد بودن از صدرعاملی را در توقعی دید که خود وی با ساخت آثار تالیفی و با کیفیت در دهه های گذشته ایجاد کرده است و امروز همه او را نه با دیگران که با گذشته کارنامه خودش مقایسه می کنند و از وی نه انتظار عقبگرد که انتظار درخشش دوباره دارند.
بیماری روانی شایع در رفاقت های امروز
آرش پارسا پور منتقد در این باره نوشته است: شخصیتی که شهبازی از کاراکتر مهتاب در فیلم سال دوم دانشکده من ساخته بینظیر است و به تصویر کشیدن چنین شخصیتی که عقدههای روانی خاصی دارد، به زیبایی صورت گرفته است. مهتاب دختری است که برخلاف ظاهر معصوم و مهربان و زیبارویش، مغزی فاسد و دلی عجیب و غریب دارد و از زمانی که متوجه میشود آوا در زمان کمای خود میتواند حرفهای دیگران را بشنود، عقده گشاییاش بیشتر و بیشتر میشود. مهتاب طوری رفتار میکند که مخاطب از او متنفر میشود و او را یک مریض روانی خطاب میکند و واقعیت این است که واقعا مهتاب دچار یک نوع بیماری روانی است؛ بیماری که فیلم اسمی از آن نمیبرد اما در نسل کنونی و در رفاقتهای امروزی شایع شده است. داستان اصلی فیلم قابلیت کشش مدت زمان تقریبا دو ساعته فیلم را ندارد. از همه این موارد مهمتر پایان بندی داستان است که با کج سلیقگی تمام نوشته شده و تمام روایت بینظیری که تا آخر نقل شده بود را تقریبا خراب میکند. پایان خوش و گل و بلبلی که کارگردان برای فیلمش در نظر گرفته شاید در نگاه اول بتواند امید را به جامعه تماشاگران فیلم تزریق کند اما باید این واقعیت را پذیرفت که احتمالا اگر شهبازی خودش تصمیم به کارگردانی فیلمنامهاش میگرفت، پایان بندی آن را عوض میکرد و آن را به مراتب بهتر میساخت.
منتقد دیگری ( محمدحسین رحیمی) نیز بیان داشته است: فیلم صدرعاملی بیش از هر چیز، از دو ضعف عمده رنج میبرد: اول آنکه بحران موجود در قصه، برای شخصیتها اندک التهاب و تشویشی ایجاد نمیکند. یک گروه از دانشجویان دختر از طرف دانشگاه به سفر اصفهان میروند و یکی از دانشجویان در اثر حادثهای، ضربه مغزی میشود. این فاجعه تلخ اما، محرک هیچ کشمکشی در قصه نیست. دوستان دخترک مصدوم در رستوران هتل چلوکباب میخورند و بگو بخند میکنند، صمیمیترین دوستش دلباخته دوست پسر او میشود و حتی پدر و مادرش هم چنان ساده و بیتنش با واقعه رو برو میشوند که گویی دخترشان یک ترم در دانشگاه مشروط شده! اگر تا پیش از این، داد و بیدادهای بیخود و بیجهت فیلمهای اجتماعی سینمای ایران، به یک اپیدمی بیمعنا تبدیل شده بود، حالا با فیلمی رو به روییم که شخصیتها جایی که باید هم، خم به ابرو نمیآورند! ضربه دیگر به پیکره فیلم صدرعاملی، از ناحیه انتخاب بازیگر وارد میشود. اگر پرویز شهبازی در بازی گرفتن از جوانان نابازیگر و تازهکار یک استاد مسلم است، صدرعاملی در بازی گرفتن از همین بازیگران ناتوان است و داستانی که درباره چند دختر جوان است، به زحمت دو، سه سکانس قابل قبول از بازی آنها دارد. مشکل اما به بازیگران تازه کار محدود نمیشود و از نیلوفر خوش خلق که بی شک یکی از ضعیف ترین نقش آفرینیهای کارنامه خود را به ثبت رسانده، تا علی مصفا که این بار درونگرایی و خونسردی عمیق و شدیدش، کاملاً در تضاد با موقعیت کاراکتر قرار میگیرد، همگی به کیفیت نهایی اثر ضربه زدهاند.