صبح پائیزی


صبح پائیزی

به نام خداوند عشق ....................... عجب صبح غریبی بود، عجب صبح عجیبی بود! همان صبحی که انوار طلایی رنگ خورشید از افق سر زد. در آن صبح خُنَک در کوچه های سرد پاییزی صدای خش خش برگ های سرخ وشاعر:ولی اله فتحی (فاتح)



به نام خداوند عشق
.......................
عجب صبح غریبی بود،

عجب صبح عجیبی بود!

همان صبحی که انوار طلایی رنگ خورشید از

افق سر زد.

در آن صبح خُنَک

در کوچه های سرد پاییزی

صدای خش خش برگ های سرخ و زرد

همه آهنگ شادی بود

هنوز گرد طلایی رنگ آن خورشید

به بام خانه ها ننشسته بودَش خوش

فقط نوری هویدا بود

هنوز گرمی نداشت و کم رمق آهسته می تابید

نسیم بامدادان بود و صبحگاهی

مرا هم می کشیدش سوی دلخواهی

نگاهم تا افق بر موج چشمم سوی پروازست

به ناگه نور می بینیم،

چه روشن باد!

نفس در سینه حبس گردیده نور از چیست ؟

که روشن تر ز خورشید است!!

خداوندا چه رخشان و چه نورانی است

قدم آهسته تر کردم

ولی نبضم به تندی راه پیماید

قدم ها شد به هم نزدیک

و چشمان تو برقی زد به چشمانم

و ما مات و به هم چیزی نمی گفتیم!

قدم ایستاد، نگاه ها لیک

سرکش گشت و تند تر شد

لبان خاموش و اما آتش دل هایمان

پر رنگ

در آن صبح تماشایی محبت بود و از دل

عشق می بارید ...

امان از لحظه ای، گفتی سلام و من

چه لرزیدم!

و مُردم تا که دستت را گرفتم هم که بوسیدم

چه صبحی بود آن صبح قشنگ و خوب پاییزی

عجب صبح عجیبی بود!

عجب صبح غریبی بود!


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید