در شهرتان گشتم ولی
آهنگری پیدا نشد
در سرزمینی این چنین
خورشید و شیر پیدا نشد
رفتم ز اترک تا ارس
مردم چنان چون خار و خس
آلوده در خوابی عمیق
افسوس و دردا و دریغ
جادوگران ارباب نان
در سحر و جادو شهرتان
قانون جنگل مشق شب
افتاده گان را یک لگد
آفتاب دزدان در قفس
اشتر خوران در قصر و حظ
تا کی چنین بیهوده گی
تا کی چنین وامانده گی
مردان این ایران زمین
در حال خوابند و قمار
شاید زنان کاری کنند
شمشیر رستم تن کنند
در شهرتان گشتم ولی
شیران زن دیدم همین
آهنگری پیدا نشد
در سرزمینی این چنین
خورشید و شیر پیدا نشد
رفتم ز اترک تا ارس
مردم چنان چون خار و خس
آلوده در خوابی عمیق
افسوس و دردا و دریغ
جادوگران ارباب نان
در سحر و جادو شهرتان
قانون جنگل مشق شب
افتاده گان را یک لگد
آفتاب دزدان در قفس
اشتر خوران در قصر و حظ
تا کی چنین بیهوده گی
تا کی چنین وامانده گی
مردان این ایران زمین
در حال خوابند و قمار
شاید زنان کاری کنند
شمشیر رستم تن کنند
در شهرتان گشتم ولی
شیران زن دیدم همین