مرا به خاک نشاندی و قدردانِ توأم
عقاب بودم و حال از کبوتران توأم
عقاب بودم و عمری اسیر آزادی
هزار شکر که حالا در آسمان توأم
تو در درون منی مثل روز در دلِ شب
من آن ستاره ی خاموش کهکشان توأم
شکسته بالم و از هیچ کس شکایت نیست
که سنگ خورده ی الطاف دوستان توأم
به طعنه گفته ای از باغ ما نخواهد چید!
چه چیدنی گُلِ من؟! من که باغبان توأم
نه عیب نیست سراغی نگیری از دلِ من
تو را چه نسبت با من که دیگران توأم
سعید رفیعی
عقاب بودم و حال از کبوتران توأم
عقاب بودم و عمری اسیر آزادی
هزار شکر که حالا در آسمان توأم
تو در درون منی مثل روز در دلِ شب
من آن ستاره ی خاموش کهکشان توأم
شکسته بالم و از هیچ کس شکایت نیست
که سنگ خورده ی الطاف دوستان توأم
به طعنه گفته ای از باغ ما نخواهد چید!
چه چیدنی گُلِ من؟! من که باغبان توأم
نه عیب نیست سراغی نگیری از دلِ من
تو را چه نسبت با من که دیگران توأم
سعید رفیعی