مادرم اقتصاد می دانست
او خودش یک مدیر مالی بود
رونـقی داشتیـم بـا اینـکه
پــدرم دستـهاش خالـی بود
زندگی می گذشت با مادر
در نداری همیشه خوش بودیم
با مدیری که خانه ی ما داشت
زندگی خوب نه، که عالی بود
پدر از داربست می افتاد
مادرم باز مَردتر می شد
کار می کرد مثل ده تا مَرد
مادرم یک زن شمالی بود
به همه می رسید مادر من
جز خودش که شکسته تر می شد
صورتش ماه چهارده امّا،
قامت مادرم هلالی بود
زیرپاهای مادرم انگار
رنگ قالی قشنگ تر می شد
بوی گل های نسترن می داد
ردپایش که روی قالی بود
یک سفر هم نرفت مادر من
جز همین یک سفر که تنها رفت
همـه ی عشـق مـادرم بـودیم
وقت دل کندنش چه حالی بود؟
او سوادی نداشت اما باز
بیشتر از منی که استادم
مادرم اقتصاد می دانست
او خودش یک مدیر مالی بود...
حامد رفیعی
او خودش یک مدیر مالی بود
رونـقی داشتیـم بـا اینـکه
پــدرم دستـهاش خالـی بود
زندگی می گذشت با مادر
در نداری همیشه خوش بودیم
با مدیری که خانه ی ما داشت
زندگی خوب نه، که عالی بود
پدر از داربست می افتاد
مادرم باز مَردتر می شد
کار می کرد مثل ده تا مَرد
مادرم یک زن شمالی بود
به همه می رسید مادر من
جز خودش که شکسته تر می شد
صورتش ماه چهارده امّا،
قامت مادرم هلالی بود
زیرپاهای مادرم انگار
رنگ قالی قشنگ تر می شد
بوی گل های نسترن می داد
ردپایش که روی قالی بود
یک سفر هم نرفت مادر من
جز همین یک سفر که تنها رفت
همـه ی عشـق مـادرم بـودیم
وقت دل کندنش چه حالی بود؟
او سوادی نداشت اما باز
بیشتر از منی که استادم
مادرم اقتصاد می دانست
او خودش یک مدیر مالی بود...
حامد رفیعی