پرنده،
به آشیانه اش
قصه می بَرَد
شب را تنها نماند.
مورچه،
به لانه اش
دانه می بَرَد
زمستان را بی دانه نماند.
کوه،
بر سرِ خویش
ابرها را جمع می کند
بهار را بی برف نماند.
جنگل،
بر درونِ خویش
آفتاب را می خواند
تابستان را بی برگ نماند.
دریا،
بر سینه ی موّاجش
ماه را می نشاند
یلدا را بی فانوس نماند.
اما،
در اعماقِ قلبِ من
ستاره ای کوچک
تمامِ فصلها را سوسو می زند.
آرش آزرم
۱۳/ ۸/ ۱۳۹۸
به آشیانه اش
قصه می بَرَد
شب را تنها نماند.
مورچه،
به لانه اش
دانه می بَرَد
زمستان را بی دانه نماند.
کوه،
بر سرِ خویش
ابرها را جمع می کند
بهار را بی برف نماند.
جنگل،
بر درونِ خویش
آفتاب را می خواند
تابستان را بی برگ نماند.
دریا،
بر سینه ی موّاجش
ماه را می نشاند
یلدا را بی فانوس نماند.
اما،
در اعماقِ قلبِ من
ستاره ای کوچک
تمامِ فصلها را سوسو می زند.
آرش آزرم
۱۳/ ۸/ ۱۳۹۸