عباس
با گونه ای در گود
با مسلسلی در دست
نشسته بر تاقچه
و پاک می کند بیبی
خاکی که بر قاب نمینشیند هرگز!
بیبی از روزها خسته نمیشود
بی روزها خسته نمیشود
خسته نمیشود از خورشید
که آب میشود
و آرام
میچکد از گونههاش!
خون از خاک جاریست
خون از تاریخ
و سوگوارهای که عباس را
از اسب پایین میکشد
بیدست
بیسر
و بیبی غش میکند
بی آنکه قرص زیرزبانیاش را آورده باشد
در شیون زنانهی مسجد
ماه
با پنجههای گربه
از دیوار بالا میرود
عباس نشسته
با مسلسلی در دست
با گونهای در گود
و نگاه میکند
بیبی را...!