یک ریز بزن باران بر حلقه ی گیسویش
تاعطر دل انگیزی برخیزد از آن بویش
صدغنچه ی گل بایدبرحلقه ی آن آویخت
یانسترن و سوسن. پیچیده به هرمویش
درهر نگه چشمش صد راز نهان دارد
تاهست اشارتها باگوشه ی ابرویش
شبها گه خوابیدن با خاطره و یادش
سر را بنهم هر شب برنرمی بازویش
بردارحجابش را تا مست شوندمردم
از حسن وجمال او وزخوشگلی رویش
آسوده روم هرشب بر بام خیال او
گرنیست مرابالی تاپر بکشم سویش
همچون .وهب. ای یاران دل برگذرش بندید
من خاطره ها دارم ازهر گذر و کویش
74/6/11 میناب وهب رنجبر
تاعطر دل انگیزی برخیزد از آن بویش
صدغنچه ی گل بایدبرحلقه ی آن آویخت
یانسترن و سوسن. پیچیده به هرمویش
درهر نگه چشمش صد راز نهان دارد
تاهست اشارتها باگوشه ی ابرویش
شبها گه خوابیدن با خاطره و یادش
سر را بنهم هر شب برنرمی بازویش
بردارحجابش را تا مست شوندمردم
از حسن وجمال او وزخوشگلی رویش
آسوده روم هرشب بر بام خیال او
گرنیست مرابالی تاپر بکشم سویش
همچون .وهب. ای یاران دل برگذرش بندید
من خاطره ها دارم ازهر گذر و کویش
74/6/11 میناب وهب رنجبر