داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند


آگر به داستان های ترسناک علاقه دارید و از قصه هایی که دارای روح و ارواح هستند خوشتان می آید پس این مطلب را از دست ندهید. در ادامه 5 داستان ترساک را می خوانید که به شما پیشنهاد می کنیم این داستان های ترسناک را در شب و تنهایی نخوانید زیرا حتما از وحشت … نوشته داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند اولین بار در مجله...

آگر به داستان های ترسناک علاقه دارید و از قصه هایی که دارای روح و ارواح هستند خوشتان می آید پس این مطلب را از دست ندهید. در ادامه 5 داستان ترساک را می خوانید که به شما پیشنهاد می کنیم این داستان های ترسناک را در شب و تنهایی نخوانید زیرا حتما از وحشت زیاد مو به تن شما سیخ خواهد شد!

5 داستان ترسناک در مورد ارواح سرگردان

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند

داستان کوتاه ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند

زنی در جاده متروکه

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند
داستان کوتاه ترسناک عروسک آنابل

مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.
آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود.

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند

داستان روح های ترسناک در شمال ایران

خونه ما تو یکی از شهرهای مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئیات نمی شم مستقیم میرم سر اصل اتفاق…. من و یکی از دوستام که پدرش جنگلبانه و خونشون تو یکی از روستاهای جنگلیه از اونجایی که همیشه سرمون درد میکنه و مشکل داریم افتادیم تو خط پیدا کردن گنج …. دوستم از پدرش شنیده بود که وسطای جنگل یه سنگ خیلی بزرگ و مکعبی هست که قدیم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوری که دوستم میگفت حتی یه عده ای از اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزیاب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود که واقعا توش طلا هست و کلی امکانات و تجهیزات آورده بودن برای سوراخ کردن سنگ و چند تا کارگر هم داشتن و اطراف سنگ چادر زده بودن شبها همون جا میخوابیدن. اما مثل اینکه یه شب یکی از کارگرا ناپدید شده بود و فردا صبح چند کیلومتر اونورتر بیهوش پیدا کرده بودنش و بعد از این جریان کارگرا دیگه حاضر نشدن اونجا بمونن و اون رئیس شون هم دید دیگه کار سخته و به ریسکش نمیرزه بی خیال شده بود.
حالا من و دوستم قصد داشتیم کار نیمه تمام اونا رو تموم کنیم . بعد از کلی مهندسی کردن و نقشه کشیدن یه راه به ذهنمون رسید. یه چکش برقی و یه ژنراتور خریدیم حالا بماند پولش رو با چه بدبختی جور کردیم.
شب اول : از اونجا که روزها نمی شد کار کرد بخاطر صدای زیاد چکش مجبور بودیم شبها ساعت 12 شب به بعد حفاری رو شروع کنیم. شب اول خیلی کارمون سخت بود باید چکش و ژنراتور به اون سنگینی رو می بردیم بالا واسه همین دوستم یکی از قاطرهای پدرش رو آورد و چکش و ژنراتور رو بار زدیم و راه افتادیم … من اولین بار بود که میرفتم . اوایل راه معمولی بود دورو ورمون پر از درخت بود و یه راهه باریک که از بین جنگل میگذشت اما هر چی جلوتر میرفتیم راه باریکتر و درختها انبوه تر میشد تا جایی که دیگه علفها و شاخ و برگ درختها رو کنار میزدیم و جلو میرفتیم . به جاهایی رسیدیم که جنگلهای آمازون رو میذاشت تو جیبش . پر از شاخ و برگ و علف تو اون شب ابری که هوا تاریکه تاریک بود و شب قبلش یه بارونی زده بود و همه جا بوی نم میداد.

دوستم جلو حرکت میکرد با یه چراغ قوه بزرگ و قاطرهم پشت سرش و منم پشت سر اونا با فلاش گوشی موبایلم جلومو روشن کرده بودم. بعد از کلی راهپیمای و بالا رفتن از کوه رسیدیم به یه محوطه باز که یه رودخانه از وسطش رد میشد و سنگ بزرگ دقیقا به دیواره کوه چسبیده بود.
بعد از رسیدن بارها رو آوردیم پایین و نشستیم رو زمین و دوستم یه کنسرو باز کرد و شاممون رو خوردیم و ساعت حول و حوش 1 شب بود که پا شدیم و ژنراتور و چکش رو بردیم بالای سنگ و به هم وصل کردیم و بعد از اینکه بهترین نقطه رو پیدا کردیم و. علامت زدیم کار رو شروع کردیم نیم ساعت من و نیم ساعت دوستم با چکش کار میکرد. واقعا صدای وحشتناکی داشت مخصوصا که تو اون دشت می پیچید و انعکاسش واقعا گوش خراش بود. یک لحطه که چکش رو خاموش میکردیم یه سکوت خیلی سنگین و دلهره آوری تمام دشت رو میگرفت . ساعت حول و حوش 4 بود که دست از کار کشیدیم و چکش و ژنراتور رو اطراف سنگ یه جایی مخفی کردیم و رفتیم به کلبه دوستم که همون نزدیکی ها بود. یه کلبه چوبی که بخاری داشت . بخاری رو روشن کردیم و خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی هوا روشن شد. ساعت حدود 7 بود که بیدار شدیم و وسایل ها رو جمع کردیم تا برگردیم پایین. هوا کاملا روشن نشده بود و جنگل نیمه تاریک بود هنوز زیاد از کلبه دور نشده بودیم که رسییدیم به یه دره و داشتیم از کنارش رد میشدیم که یه دفعه از اونور دره صداهای عجیبی رو شنیدیم که همینطور نزدیک تر میشدهر چی صدا نزدیکتر میشد راحت تر میشد تشخیصش داد . یه صدایی شبیه جیغ و داد یه آدم……
همینطوری مات و مبهوت وایساده بودیم و به اونور دره نگاه میکردیم که یهو دوستم داد زد اونجا رو ببین …. باورم نمی شد میدونم شما هم باور نمیکنید یه آدم که موها و ریشش طوری بلند بود که به زمین میرسید و هیچ لباسی تنش نبود و تنش پر از مو بود طوری که سیاه سیاه شده بود و همینطور بالا پایین می پرید و جیغ و داد میزد سنگ میگرفت و پرتاب میکرد اینور اونور… ما خشکمون زده بود . وقتی رسید لب دره و مارو دید یه لحظه وایساد بعد با سرعت خیلی زیادی از دره اومد پایین و به طرف ما شروع به دویدن کرد. من و دوستم تا جایی که میشد به سرعت فرار میکردیم و اون هم پشت سر ما داد میزد و سنگ مینداخت من چند بار خوردم زمین تمام دست و پام زخمی شده بود ولی باز میدویدم و اون آدم جنگلی هم به ما نزدیکتر میشد . به راه که رسیدیم اون هنوز دنبال ما بود تا اینکه دیدم از روبرو یه نفر داره با موتور میاد و اون آدم جنگلی صدای موتورو که شنید فرار کرد و از یه طرف اون موتورسوار هم تا ما رو دید که داریم میدویم طرفش اونم دور زد و فرار کرد ما هم دنبالش تا اینکه رسیدیم به ده و همون جا نزدیکی ده هر دو خوردیم زمین و تقریبا بی هوش شده بودیم
هند. بعد از یه ربع که یه کم حالمون اومد سر جاش پا شدیم و رفتیم خونه دوستم .
پدر دوستم میگفت اون آدم جنگلی یه دیوانه زنجیریه که از یه دیوونه خونه فرار کرده و رفته تو جنگل و الان 3 4 سالی میشه اونجاس و بعضی ها دیدنش . میگفت اگه شما رو میگرفت تیکه پارتون میکرد ….
قضیه گنج تا یه هفته مسکوت موند و ما ترجیح دادیم که بی خیال شیم ولی تو ادامه داستان میفهمید که اینطور نشد …
یک هفته ای گذشت و من و دوستم تو این یه هفته با هم تماس نداشتیم. تا اینکه یه روز دوستم زنگ زد و گفت در چه حالی… گفتم امیر جون مادرت بی خیال برو گنجو پیدا کن همش ماله خودت من نمیخوام. گفت بابا خر نشو . حالا اون روز شانسی شد اون طرف اونجا پرسه میزد اصلا اون طرفا نمیاد. منم تنهایی نمیتونم به کسی هم اعتماد ندارم. فوقش یه هفته کاره و بعدش دیگه عشق و حال …. و اینقدر گفت که من راضی شدم.
قرار شد تفنگ شکاری پدرشو هم بیاره و منم یه قمه با خودم برداشتم تا در مواقع لزوم ازشون استفاده کنیم.
فردا غروب من و دوستم آماده رفتن بودیم . همه چیز ردیف بود . لباسهامونو پوشیدیم و راه افتادیم . دوستم جلو و من پشت سرش. تا اینکه رسیدیم به سنگ. چون یه کم زود بود ( ساعت 9:30) یه کم نشستیم و استراحت کردیم تا ساعت 11:30.بعد بلند شدیم و چکش و ژنراتور رو از مخفیگاه در آوردیم و بردیمشون بالای سنگ . یه لامپ هم با خودمون آورده بودیم که وصلش کنیم به ژنراتور تا اطرافمون رو روشن کنه و بهتر بتونیم کار کنیم. کارو شروع کردیم و باز نیم ساعت من و نیم ساعت دوستم …. تا ساعت 5 صبح کار کردیم و خیلی خوب پیش رفتیم. یعنی با پیش بینی های ما حداکثر تا یه هفته دیگه میرسیدیم به اتاقک وسط سنگ. داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند
چند شب دیگه هم کار کردیم و هر روز سوراخ عمیقتر میشد تا جاییکه وقتی میرفتیم توش واسه بیرون اومدن باید یکی دستمون رو میگرفت. یکی از شبها ساعت حول و حوش 2 نیمه شب بود و یه بارون خیلی نرمی میزد ( اگه شمال تشریف آورده باشید حتما میدونید منظورم چه جور بارونیه ). دوستم در حال کار کردن بود و کاملا تو سوراخ بود و نه من اونو میدیدم نه اون منو و مطمئن بودم صدای چکش اونقدر بلند هست که حتی اگه داد هم بزنم صدامو نمی شنوه و من هم رو سنگ دراز کشیده بودم و بدجوری خوابم میومد. نیمه خواب بودم که یهو حس کردم یکی داره میزنه به صورتم فکر کردم دوستمه که اومده منو بیدار کنه تا برم تو سوراخ اما چشممو که باز کردم کسی نبود پا شدم و رفتم طرف سوراخ دیدم دوستم داره کارشو میکنه و اصلا حواسش نیست. یه کم ترس ورم داشت اما با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم . اومدم و دوباره دراز کشیدم . ولی دیگه خوابم نمیومد فقط چشمامو بسته بودم صداهای عجیبی دور و ورم میشنیدم صدای خنده های بلند که از دور میومد صدای گریه یه زن … صدای اذان !!! ولی ساعت دو بود و تا اذان حداقل دو ساعت دیگه مونده بود تازه ما اینقدر از اولین روستا دور بودیم که عمرا صداش به اینجا میرسید. پا شدم و با عجله رفتم سمت سوراخ و دوستمو صدا کردم اما نمی شنید واسه همین با دستم زدم رو شونش . اون بیچاره هم با اینکار من بدجوری ترسید و نزدیک بود چکش رو بزنه رو پاش..
چکش رو خاموش کرد و گفت چیه ؟ وقتی صدای چکش قطع شد همه صداها هم قطع شد و یه سکوت خیلی سنگینی همه جا رو گرفت فقط از دور صدای پارس سگ میومد و من همینطوری دهنم نیمه باز مونده بود و به اطراف نگاه میکردم . دوستم آروم زد زیر گوشم و گفت چته ؟ با این کارش من یهو از جام پریدم . نمیدونم چرا ولی یه لحظه ته دلم یه جوری شد . با اینکارم دوستم زد زیر خنده و یه ریز می خندید . منم با عصبانیت به دوستم نگاه میکردم یهو احساس کردم دوستم داره خیلی غیرعادی می خنده و هر لحظه خندش شدید تر میشه و سرشو تکون میداد من داد زدم امیر خفه شو نخند . ولی اون دیگه به طرز وحشتناکی داشت می خندید وسعی میکرد از سوراخ بیاد بیرون اما نمی تونست یه لحظه به دستهای دوستم نگاه کردم که رو لبه ی سوراخ بود باورم نمی شد سه تا انگشت کلفت داشت دستاش خیلی وحشتناک بودن ولی هر چی سعی میکرد نمیتونست بیاد بیرون من عقب عقب اومده بودم و دیگه صورت دوستم رو نمی دیدم فقط دستاش معلوم بود. از ترس همه بدنم می لرزیذ و صدای خنده دوستم هنوز بلند بود و خیلی وحشتناک تا اینکه دیدم دوستم داره با زحمت از سوراخ میاد بیرون نصف بدنش اومد بیرون و بعد کاملا اومد. من دیگه کاملا سکته کرده بودم صورت دوستم انگار سوخته و متلاشی بود نمی تونست رو پاش وایسه و هی میخورد زمین و دوباره پا میشد و میومد سمت من . به سرعت پریدم و تفنگ رو گرفتم و به طرف دوستم شلیک کردم صدای شلیک گلوله تو تمام دشت پیچید و …..
آروم چشمام رو باز کردم دیدم صدای چکش برقی هنوز میاد تند از جام بلند شدم و رفتم سمت سوراخ و دیدم دوستم داره کار میکنه. صداش کردم اما نشنید خواستم با دست بزنم رو شونش اما پشیمون شدم فقط همون بالای سوراخ نشستم و دورو ورم رو نگاه میکردم .
صدای چکش قطع شد و دوستم با آستینش عرق پیشونیش رو پاک کرد و بعد بلند صدام کرد و وقتی جوابش رو دادم جا خورد . گفت من فکر کردم خوابی اینجا چیکار میکنی . قبل از اینکه منتظر حوابم بشه دستشو دراز کرد و گفت کمک کن بیام بالا… من همینطوری نگاش میکردم اونم نگام میکرد گفت معطل چی هستی زود باش دارم از خستگی میمیرم. دستش رو گرفتم و اومد بالا.. یه کم لباساش رو تکوند و به من گفت خوب بیا یه کم بشینیم صحبت کنیم بعد تو برو…. اومدیم نشستیم . امیر گفت : به نظرت چه قدر دیگه کار داریم . گفتم نمیدونم خدا کنه زودتر تموم شه امنیت نداره اینجا . دوستم خندید و گفت : نابرده رنج گنج میسر نمی شود . من گفتم : جم کن بابا واسه من شعر میگه میدونی چی شد همین یه ربع پیش… و بعد ماجرا رو براش تعریف کردم. گفت چرت نگو همش فکر و خیاله . اصلا جن چیه ؟ این چیزا وجود ندارن . من که از این چیزا نمی ترسم . بیا برو سر کارت منم یه چرت بخوابم.
منم چیزی نگفتم و رفتم تو سوراخ و چکش رو روشن کردم. صدای چکش تو سوراخ حبس میشد و چند برابر می شد واسه همین من عملا هیچ صدای دیگه ای رو نمیشنیدم……….
همینطوری حواسم به کارم بود و چیزی نمیشنیدم. نیم ساعتی کار کردم و خسته شدم. چکش رو خاموش کردم و دوستم رو صدا کردم تا بیاد کمکم کنه. چند بار صداش کردم ولی جواب نداد. فکر کردم رفته پایین دستشویی … منتظر موندم تا بیاد اما خبری نشد. بی خیال شدم و دوباره چکش رو روشن کردم و یه کم دیگه کار کردم ولی خیلی خسته بودم واسه همین دوباره دست از کار کشیدم و دوستم رو صدا کردم بازم جوابی نیومد. دیگه واقعا ترسیدم . تمام سعی خودمو کردم که بیام بیرون اما هر کاری میکردم نمیشد . تمام بدنم بی حس شده بود از خستگی. نشستم رو زمین و به خودم لعنت فرستادم….
رو زمین نشسته بودم و سرمو گذاشتم رو زانوم … یهو یه سنگ نسبتا بزرگ افتاد تو سوراخ و خورد به دستم. از جام پریدم و بالا سرمو نگاه میکردم یه سنگ دیگه اومد اکه جا خالی نداده بودم میخورد تو سرم و داغون می شدم. بعد از چند لحظه دیدم هر ثانیه داره سنگ میفته تو سوراخ انگار از اطرف سنگ مینداختن توش . با دستام سرمو گرفته بودم و همینطوری سنگای ریز و درشت میخورد به دست و بدنم و صدای خنده های وحشتناک از بیرون میومد و من مونده بودم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم هر جوری شده به هر جون کندنی هست از سوراخ بیام بیرون تمام سعی خودمو کردم پامو گذاشتم رو چکش و بالاخره اومدم بیرون ….
سریع پا شدم و اومد لبه سنگ …. باورم نمیشد تمام تنم یخ زد پاهام سست شد طوری که خوردم زمین… دورو ور سنگ اشباح سفید رنگی بودن که خم میشدن و از زمین سنگ میگرفتن و پرتاب میکردن سمت سوراخ تا منو دیدن همشون یه لحظه مکث کردن و به من نگاه کردن بعد همشون باهم از سنگ دور شدن و بین درختا ناپدید شدن….
از جام نمیتونستم تکون بخورم نفسم بالا نمیومد. معلوم بود همین نزدیکیا هستن صداهاشون میومد صداهای عجیب. صدای خنده . پچ پچ کردن . صدای خش خش برگ و بعد صدای خنده . حس می کردم از لابلای درختا دارن نگام میکنن. من خودمو رو زمین می کشیدم به سمت تفنگ تفنگو گرفتم و از جام بلند شدم و داد میزدم کثافتا برید گم شید میکشمتون …. بعد هی دور خودم می چرخیدم همش حس میکردم یکی از پشت داره بهم نزدیک میشه . تو همین حالت انگار یه چیزی بهم خورد و من نزدیک بود بیفتم تا اومدم برگردم ببینم چی بود دوباره از یه سمت دیگه این اتفاق افتاد و بعد صدای خنده دور ورم میشنیدم و هی تنه میخوردم و تند تند شلیک می کردم با هر بار شلیک کردن صدای خنده ها شدید تر میشد تا اینکه خوردم زمین و دیگه نمیتونستم از جام پا شم و تمام بدنم قفل شده بود انگار یکی دستها و پاهامو نگه داشته بود و یکی داشت خفم میکرد هر چی زور زدم حتی یه ذره هم از جام تکون نخوردم تو همون حالت خفگی صلوات می فرستادم ولی هیچ تاثیری نداشت درست تو اوج خفگی یهو دست و پام ول شد و تونستم از جام تکون بخورم. مغزم کار نمی کرد . خدایا چیکار میکردم . اول تصمیم داشتم فرار کنم اما فکر اینکه پامو بزارم تو جنگل تاریک تنم رو میلرزوند. تند تند نفس می کشیدم و اشکم در اومده بود بهترین جای ممکنی که به ذهنم رسید همون سوراخ بود با یه حرکت خودمو پرت کردم تو سوراخ و زود گوشی موبایلم رو در اوردم . دیدم یه دونه آنتن داره شماره خونه خودمون رو گرفتم . زنگ می خورد اما کسی گوشی رو نمی گرفت. داشتم ناامید می شدم که داداشم خواب آلود گوشی رو گرفت و گفت الو .. فقط یه کلمه گفتم توروخدا منو نجات بدید. داداشم گفت تویی ؟ کجایی ؟ بیای خونه بابا بیچارت میکنه . گفتم ببین من …… تماسمون قطع شد و همون یه آنتن هم رفت . دوباره سنگ انداختن شروع شد. دیگه بیخیال شده بودم و همینطوری نشسته بودم ته سوراخ و سنگا بهم میخوردن سر و صورتم خونی شده بود . داشتم زیر سنگا مدفون می شدم . صدای خنده های وحشتناک رو میشنیدم که دور و نزدیک میشد بعضی وقتها هم صدا از بالای سوراخ میومد و احساس میکردم میان دم سوراخ و منو نگاه میکنن و میرن…….. دیگه نایی نداشتم که یهو صدای زنگ موبایلم رو شنیدم . گوشی رو از بین سنگا در آوردم . اونور خط پدرم بود.
پسر تو کجایی ؟ ……………………………………….
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو رخت خواب دراز کشیدم و سرم باندپیچی شده و همه بدنم درد میکنه. بعد داداشم رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه … از جام بلند شدم و به زحمت اومدم سمتش پشتش به من بود یه دفعه برگشت و تا منو دید گوشی رو پرت کرد و از رو صندلی افتاد رو زمین. من خندم گرفت . از اون خنده های بلند و وحشتناک . داداشم با ترس نگام میکرد و با التماس گفت تورو خدا نخند……………..
دو هفته ای افتاده بودم خونه و نمیتونستم بیرون برم . تا اینکه بالاخره حالم بهتر شد و از خونه زدم بیرون . اولین کاری که کردم زنگ زدم به دوستم و یه قراری گذاشتیم تو پارک پشت شهرداری ( بچه های قائمشهر میدونن کجا رو میگم) وقتی نشستیم برای چند دقیقه هر دو ساکت بودیم تا اینکه دوستم گفت : عجب شبی بود. باورت میشه ؟ من که همشو یه خواب میدونم …. گفتم : میشه خفه شی ؟ دارم فکر میکنم . یه نگاه چپی به من انداخت و گفت به چی ؟ گفتم : به اینکه تو اون شب کدوم گوری بودی ؟ دوستم خندید و گفت بزار بهت بگم چه بلایی سرم اومد…..
دوستم تعریف کرد . اون شب بعد از اینکه تو رفتی تو سوراخ منم خوابیدم. من آدمی هستم که هر چی هم خسته باشم و خوابم بیاد یه ربع میکشه تا خوابم ببره اما اون شب همین که سرمو گذاشتم زمین خوابم گرفت. یه خواب سنگین….. دیگه چیزی نفهمیدم. تا اینکه سردم شد . و آروم از خواب پا شدم صبح زود بود . هوا تقریبا روشن شده بود. از جام پا شدم و دورو ورمو نگاه کردم یه مدت همینطوری گیج و منگ بودم . من وسط یه راه خاکی بودم که اصلا برام آشنا نبود. لباسام رو تکوندم و یه سمتی رو گرفتم و براه افتادم تا اینکه به یه ده رسیدم و جلو در مسجد نشستم. تا اینکه یه نفر از تو مسجد اومد بیرون . قیافش آشنا بود از من پرسید تو پسر فلانی نیستی؟ گفتم آره . گفت اول صبح اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم گم شدم. اونم به من گفت پاشو بیا و بعد با وانتش منو رسوند خونمون … بعدا فهمیدم من چند روستا اون طرف تر بودم بعد پدرم ظهر اومد خونه و تمام ماجرا رو تعریف کرد که پدر تو نصف شب اومد در خونه ما و با پدر من اومدن طرف سنگ و تورو بیهوش پیدا کردن و کلی دنبال من گشتن اما خبری از من نبود. بعد پدرم تا ظهر تو جنگل بوده دنبال من و ظهر هم اومد خونه و منو دید و باقی ماجرا …..

من و دوستم با تمام این ماجراها باز آدم نشده بودیمو بازم دنبال این جریان بودیم. البته دیگه گنج رو بی خیال شده بودیم و دنبال چیزای دیگه بودیم . از همه پیرمردهای روستا در مورد اون سنگ پرس جو می کردیم. تا اینکه یه پیرمرد خیلی مسنی که همه میگفتن اون یه چیزایی میدونه به ما گفت با هم بریم اونجا . سه نفری رفتیم نزدیک سنگ ( البته روز ساعت 2 بعد از ظهر ) بعد اون روی سنگ یه چیز مربعی به ما نشون داد و گفت این درشه که طلسم شده و من دقت کردم دیدم آره راست میگه به مرور زمان با خود سنگ یکی شده اما جاش مشخصه. بعد اون پیرمرد گفت که بی خیال این سنگ بشید چون هر چه قدر هم سوراخ کنید به وسطش نمی رسید فقط از طریق درش میتونید وارد بشید که اونم طلسمه. بعد با عصاش به سنگ میکوبید و صدا توش میپیچید . بعد گفت اگر هم درش رو باز کنید باز معلوم نیست که چی بشه.. من پرسیدم یعنی چی ؟ گفت بعضیا میگن توی سنگ پر از گاز سمی و کشندس و هر کی درش رو باز کنه درجا میمیره و یه عده هم میگن توش جن هست…. من و دوستم کاملا بی خیال شدیم و چکش و ژنراتور رو هم فروختیم زیر قیمت و کماکان در حسرت اون گنج هستیم …..

داستان ترسناک + 5 داستان ترسناک هیجان انگیز که مو به تن شما سیخ می کنند

خانه ترسناک با ارواح مردگان

پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.

مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می نماید.

همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.

زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.

من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،

به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.

هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.

من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه گوناگون

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود آهنگ دوباره نخوابیدم افکار پریشون ریمیکس اینستا