با پا که نه؛که با سر دویده ام.
در درک پنجره اشکی خزیده ام.
خلق زمینیم و انگار که نیستم.
در بند خاک و از خاکش پریده ام.
کابوس وار گذشت تمام گذار عمر.
یک خواب خوش به عمرم ندیده ام.
جرمم چه بود که شدم مآمن بلا.
با جوهر جوانی که زندان خریده ام.
حادث شدم که حادثه غم رود ولی .
غم را به همسری خود گزیده ام.
از همخوابگی من واو حاصل چه میشود.
جز اشک خون شد زار دیده ام.
گویا خدا هم دگر خدایی نمکند.
یا من درآستانه پر کشیده ام.
از کودکی پیر و شکسته کمر شدم.
اشک مات می بدینسان چکیده ام.
سرشار عاطفه احساس رفتنم.
با کوله باری ز حسرت و دردکشیده ام..
حمید هادیزاده مهردادگان سال هفتادودر اراک
در درک پنجره اشکی خزیده ام.
خلق زمینیم و انگار که نیستم.
در بند خاک و از خاکش پریده ام.
کابوس وار گذشت تمام گذار عمر.
یک خواب خوش به عمرم ندیده ام.
جرمم چه بود که شدم مآمن بلا.
با جوهر جوانی که زندان خریده ام.
حادث شدم که حادثه غم رود ولی .
غم را به همسری خود گزیده ام.
از همخوابگی من واو حاصل چه میشود.
جز اشک خون شد زار دیده ام.
گویا خدا هم دگر خدایی نمکند.
یا من درآستانه پر کشیده ام.
از کودکی پیر و شکسته کمر شدم.
اشک مات می بدینسان چکیده ام.
سرشار عاطفه احساس رفتنم.
با کوله باری ز حسرت و دردکشیده ام..
حمید هادیزاده مهردادگان سال هفتادودر اراک