دو نوع مواجهه انحرافی در خصوص علوم تجربی همیشه وجود داشته است: نخست اینکه جهت‌گیری علم صرفا دنیوی است و در تعارض با جهت‌گیری دین قرار دارد و با یافته‌های خود نهایتا می‌خواهد جای دین و خدا را بگیرد و مستندات وحیانی را رهسپار موزه تاریخ کند. دومین مواجهه این‌که: زنجیره علم قادر است پیکر عالم و آدم را درنوردد و به‌تنهایی می‌تواند حل کلیه مشکلات کنونی و آینده بشر را ممکن سازد و «سعادت» را ارزانی انسان گرداند.

نخستین مواجهه که به اتخاذ موضع خصمانه در برابر علم انجامید، به متحجران و قشری‌مسلکان بازمی‌گردد و دومین مواجهه در بین دسته‌ای از متفکران مغرب زمین در آستانه ظهور رنسانس دیده می‌شود که تحت تأثیر ماه عسل علم، با اعتماد به نفس بالایی، آموزه‌های تجربی را یگانه ابزار برای کشف راز و معمای هستی به شمار آوردند و بی‌نیازی بشر را از مأثورات دینی و آموزه‌های وحیانی به تبلیغ کشاندند. این دسته از متفکران در اصل علم‌مداران و ستایشگران و ثناگویان علم خوانده می‌شوند.

جدال دین با علم در منظر قشری‌گری دینی

ما می‌توانیم بر علم خود بیفزاییم و از سطح فعلی دانش خود گامی بیش فراتر نهیم؛ می‌توانیم هم نیفزاییم و بر دانش فعلی خود همچنان باقی بمانیم. انتخاب هر یک از این دو بسته به نگاه ماست. بسته به این است که کدام نگاه را برمی‌گزینیم: نگاهی جمودگرایانه یا نگاهی روشن‌گرایانه؟ هر یک از این دو نگاه را که برگزینیم، نسبت و رابطه ما را با مقوله علم تعیین می‌کند. می‌توان با نگاهی بسته با امور جهان مواجهه داشت و چشم و گوش خود را بست و متصلبانه بر عقیده و باور خود پای فشرد، یا برعکس، می‌توان با معیار عقل باورهای خود را به گفتگو گذاشت و درستی و نادرستی آن را در میدان عمل با دیگران به محک آزمون نهاد. در جایی که عقل و گفتگو و آزمون حکومت می‌کند، راهی برای ورود به قلمرو علم گشوده است و در جایی که جمود و تحجر میدان‌دار است، انسداد باب دانش را باید شاهد بود.

از آنجا که قشری‌گرایی و تحجر، یکی از نخستین جاهایی که قربانی می‌گیرد، علم و دستاوردهای آن است، لذا طبیعی است که ساحت علم در نزد خشک‌مغزان غریبی کند و مورد تعرض سطحی‌اندیشان قرار بگیرد. بدیهی است آنجا که جمودگرایی فکری میدان‌دار است، باید زیانبارترین شکاف را میان علم و دین از یک سوی، و عقل و ایمان از سوی دیگر شاهد بود و برای نضج و پیشرفت علم، مانعی بزرگتر و وضعیتی بدتر از این نمی‌توان متصور بود.

نزاع کلیسا با علما در اروپای قرون وسطی نمونه بارزی است از این شکاف دامنه‌دار که ناخواسته هزینه سنگینی را بر هر دو طرف تحمیل کرد؛ تا آنجا که با فاجعه‌آفرینی‌های خود رفته‌رفته معنویت مسیحیت را خشکاند و چهره‌ای سیاه و ناسازگار از دین عرضه کرد. متقابلا علم را نیز سالها به عقب راند و مانع از پیشرفتش شد. در حالی که علم و دین دو چهره از یک حقیقت‌اند. کار علمی و باور دینی ذاتا با یکدیگر خصومتی ندارند. اگر بپذیریم که مؤلف کتاب مقدس و مؤلف طبیعت یکی است، بر هر اهل ایمانی است که تضادی بین علوم دینی و غیردینی قائل نشود و مشاهده پدیده‌های عالم طبیعت را به عنوان آیات الهی بداند و قوانین حاکم بر نظام طبیعت را به منزله نیروی مدبری که خداوند برای اداره نظم و حرکت عالم قرار داده، به‌شمار آورد. هر شعبه‌ای از علم به نوبه خود حقایق کلی را در مرتبه‌ای از مراتب وجود منعکس می‌کند. از این منظر که بنگریم، طبیعت کتابی است که حقایق الهی در آن تجلی یافته است. می‌توان از هر طریقی، از مشاهده محسوسات گرفته تا استفاده از تجربه و استدلال و برهان و نیز ذوق و شهود عرفانی، پیوستگی مراتب وجود را به یکدیگر نمایان ساخت.

جبهه‌گشودن و موضع خصمانه گرفتن علم یا دین در برابر دیگری، نشناختن این حقیقت واحد است. شناخت نادرست دینی از یک سو، و اصالت بخشیدن به علم تجربی از سوی دیگر، که در چهره مکتب «سیانتیسم» شناخته می‌شود، آن‌چیزی است که موجبات این رویارویی ساختگی را فراهم آورده و می‌آورد. البته شعاع جمودگرایی گسترده‌تر از آن است که بتوان آن را در یک محدوده زمانی و در یک جغرافیای خاص محدود دانست. این جریان منحصر به این آیین و آن آیین نمی‌شود. در هر زمان و مکان و فرهنگی بیش و کم می‌توان مواردی از این نگرش را آشکارا شاهد بود. همیشه هستند عده‌ای متحجر که در قالب گروه‌ها و تحت عناوین مختلف اتخاذ موضع کنند و به طور افراطی در ظواهر فروبمانند و دین را به صرف لفظ و ظاهر تعبیر کنند. در چنین بستری است که جدال ساختگی دین و علم سر برمی‌آورد.

دینداران قشری اگر قدرت پیدا کنند تمامیت‌خواه و خشن می‌شوند. در تفسیر شخصی خود از آموزه‌های وحیانی نه تنها تاب تحمل مخالف را ندارند، بلکه سر آن را دارند که با مردان علم به ستیزه برخیزند. درواقع باید گفت جدال کاذب علم و دین دستاورد علم‌پرستان بی‌دین از یک سو، و قشری‌گرایان متحجر است که ابتدا در مغرب‌زمین خودنمایی کرد و بیش و کم جوانه‌هایش همچنان در اینجا و آنجا دیده می‌شود. در اینجا به اجمال به مواردی از این جدال در جغرافیای اسلام و مسیحیت می‌پردازیم و نمونه‌هایی را ذکر می‌کنیم.

جدال قشریون با علم در جغرافیای اسلام

به‌رغم پشتوانه‌های تمدنی جهان اسلام و درخشش علم در سده‌هایی از تاریخ آن، پس از ظهور عصر رنسانس در اروپا، علم تجربی در این پهنه، بسا که سبک شمرده می‌شد و گاه کفر و الحاد به شمار می‌آمد. طی چند قرن آن‌چنان خاک غربت بر علم پاشیده شد که به قول سیدجمال‌الدین اسدآبادی دانشوران ما بی‌اعتنا به پیشرفت‌های غرب، همچنان سرگرم مباحث قدیمی بودند و «هیچ‌گاه از علت الکتریسته، ماشین بخار، و یا راه‌آهن» نمی‌پرسیدند. علومی چون: فیزیک، شیمی، گیاه‌شناسی، فیزیولوژی، مکانیک، هندسه، ریاضیات، و امثال اینها در نزد بسیاری از ایشان به هیچ نمی‌آمد. به زعم او اینان علم را به دو جزء تقسیم می‌کردند: علوم اسلامی و علوم غربی. علوم غربی به خدا و رسول ختم نمی‌شد و به عقیده آنان همین امر زمینه‌های گمراهی را برای فراگیران آن علم فراهم می‌آورد. و لذاست که می‌بینیم در گذشته به سبب این تقسیم‌بندی، خیلی ساده از تعلیم بعضی از علوم محروم می‌شدند و جرأت فراگیری علوم جدید را پیدا نمی‌کردند.

کافی است نگاهی به پاکستان و عربستان و افغانستان بیفکنیم تا فراوان نمونه‌هایی از این دست را مشاهده کنیم. نحله‌هایی افراطی در این کشورها به ترویج افکار خود می‌پردازند که میانه‌ای با علم و مظاهرش ندارند. آنها با دیدگاه متحجرانه خود تا آنجا که می‌توانند، در برابر رشد و توسعه علمی موانع اعتقادی ایجاد می‌کنند. اینان اگرچه از علم و علم‌آموزی سخن می‌رانند، اما مرادشان چیز دیگری است و غالبا به این بهانه ‌که این علوم غربی و غیردینی است و ممکن است پایه‌های ایمان را سست گرداند و رفته‌رفته کفر را در دل مومنان جایگزین نماید، آن را طرد می‌کنند و اجازه فراگیری‌اش را نمی‌دهند.

قشری‌گری و خشک‌مغزی انواع گروه‌های تکفیری ـ انتحاری همچون «طالبان»، «بوکوحرام»، «داعش»، «القاعده» و... را از یاد نبرده‌ایم که چگونه با افکار جامدشان با بسیاری از مظاهر دنیای امروز به مبارزه برخاستند و انسان‌های بی‌گناهی را به خاک و خون کشیدند. پیش از همه از «طالبان» باید سخن راند؛ این پرورش‌یافتگان مدارس دینی پاکستان که با نگرش انحرافی خود از دین، در افغانستان چند صباحی نشسته بر مسند قدرت، فجایع آفریدند، خونها ریختند و بیرق انواع ممنوعیت‌ها را برپا داشتند؛ از ممنوعیت رسانه‌های تصویری و هنرهای نقاشی و فیلمبرداری و عکاسی و موسیقی و بستن سینماها و چایخانه‌ها و رستوران‌ها گرفته، تا جلوگیری از رانندگی بانوان و ممنوعیت آنها در خرید و فروش اجناس و استفاده از حمام‌های عمومی، ممانعت از داشتن تلویزیون و داشتن آلبوم عکس در خانه و اجرای واکسیناسیون ضد فلج اطفال و... حامیان این گروه افراطی به‌هیچ وجه اعتقادی به علوم جدید و مؤسسات آموزش نوین نداشتند. چندان که مدارس دخترانه را در سراسر افغانستان بستند و آن‌چنان که باید اجازه فعالیت علمی به دانشگاه‌ها و مراکز علمی ندادند. جتی مانع استفاده دانشجویان پزشکی از اسکلت یا اطلس طبی می‌شدند که برای فراگیران این رشته ضروری است.

«بوکوحرام» نیز دست‌کمی از این گروه ندارد. این گروه سلفی که اندیشه افراطی‌اش از همان نامش پیداست، از جمله گروه‌های افراطی دیگری است که در شمال نیجریه خواستار تعطیلی تمامی مدارس نوین شده است. بنیانگذار این گروه محمد یوسف سخت با دمکراسی، علم جدید و تحصیل دختران مخالف بود. وی که در آرای‌اش بیشتر تحت تأثیر افکار و عقاید «ابن تیمیه» به عنوان پدر معنوی همه گروه‌های جهادی می‌باشد، کروی بودن زمین را نیز زیر سؤال ‌برد و به مقابله با مایه‌کوبی فلج اطفال برخاست و حرمت استفاده از ابزارهای غربی و حتی کلاه ایمنی برای موتورسواران و دشمنی با نظام آموزشی غرب را ابراز داشت. از جمله اقدامات این گروه در برخورد با تحصیل دختران این‌ بود که 276 دانش‌آموز را از یک مدرسه دخترانه ربودند و به عنوان برده فروختند. «شیکائو» ـ یکی از رهبران این گروه ـ در ویدئویی لبخندزنان در این باره گفت: «من دختران شما را ربودم. بازاری برای فروش انسان‌ها وجود دارد. خدا می‌گوید که من باید آنها را بفروشم. او به من دستور می‌دهد که بفروشم»!

مشخصاتی از این دست کمابیش در سایر گروه‌های قشری‌و تکفیری نیز دیده می‌شود که ذکرش چیزی جز تکرار مطالب گفته شده نخواهد بود. این گروه‌ها اگرچه در عملیاتی کردن تفکرات سلفی خود بارها طعم تلخ شکست را در صحنه سیاست چشیده‌اند، اما تجربه هیچ شکستی، ایمان کاذبشان را به برتری تفکرات خویش سست نمی‌کند و همچنان اگر مجال پیدا کنند و قدرت بیابند، دیدگاه‌های انحرافی خود را از دین، با تیغ و درفش بر دیگران تحمیل می‌کنند که البته حاصل کار تاکنون، چیزی جز انفجار و ترور و خونریزی و کشتار نبوده است.

گفتنی است که هنوز هیئت بطلمیوسی در مدارس علمیه برخی از این کشورها به عنوان نظریه‌ای مقبول تدریس می‌شود و از نظریات کپلر و گالیله و نیوتون به عنوان نظریاتی علمی، یا اصلا خبری نیست یا از آن دفاعی نمی‌شود. در تأیید این مطلب می‌توان به فردی چون شیخ عبدالعزیز ـ رئیس دانشگاه مدینه ـ اشاره کرد که در کتاب خود تحت عنوان «جیران الشمس و القمر و سکون الارض» که نخستین بار در سال 1982 به چاپ رسیده است، نه تنها نظریه بطلمیوس را مستند به شرع مقدس اسلام می‌داند، بلکه صراحتا منکران این موضوع را تهدید به تکفیر می‌نماید. البه در چاپ بعدی کتاب واژه تکفیر را حذف کرده است.1

در همین ایران خودمان کم نبوده‌اند قشریونی که در ابتدا با ورود مظاهر علم و فنّاوری واکنش منفی نشان دادند و آن را حرام به‌شمار می‌آوردند، اما دیری نپایید که به پذیرش آن ناگزیر شدند. مخالفت ‌با مدارس جدید، ورود دختران به مدارس، آموزش علوم تجربی و زبان‌های خارجی، و استفاده از انواع ابزارهایی همچون بلندگو، ضبط صوت، تلفن، برق، راه‌آهن رادیو و... از جمله آنهاست. برای نمونه، مرتضی راوندی برای نشان دادن مخالفت عده‌ای از افراطیون با تعلیم دختران به منظور جلوگیری از سقوط ارزش‌های اخلاقی، از قول جلال‌الدین دوانی می‌نویسد: «دختران را از خواندن و نوشتن به کلی منع باید کرد»2 و در ادامه عبارت ابن‌اخوه را می‌افزاید که: «معلم نباید به زن یا دختری نوشتن آموزد.»3

تلاش حاج میرزاحسن تبریزی معروف به «رشدیه» در گشایش نخستین مدارس جدید با مشکلات فراوان همراه بود. چه رنجها و مرارت‌هایی که بر سر این کار کشید تا مدارس امروزی در سطح کشور شکل بگیرد. زیرا به خیال عده‌ای «اگر بنا باشد اطفال به این کوچکی مطلبی به این بزرگی را به این خوبی بدانند... به سن علما که می‌رسند، البته و هزار البته از این دین بیرون می‌روند و دین دیگری اختیار می‌کنند!»4 رشدیه هر جا می‌خواست مدرسه‌ای دائر کند، «مالکان خانه‌ها از ترس اینکه برای غارت مدرسه می‌ریزند و در و پنجره را می‌شکنند، خرابی بار می‌آورند، خانه به مدرسه اجاره نمی‌دادند.»5 این ماجرا آدمی را به یاد ماشین دودی (قطار) در عصر ناصری می‌‌اندازد؛ در آن زمان همین که ماشین دودی راه می‌افتاد، بچه‌های اطراف سنگ به آن می‌زدند، اما برعکس، هرگاه در توقفگاه به سر می‌برد در امان بود!

فقط کافی است گفته شود رشدیه در مجموع هشت بار در تبریز اقدام به تأسیس مدرسه کرد، اما هر بار با تهدید و ارعاب و تخریب روبرو شد، تا آنجا که والدین از فرستادن کودکانشان به مدرسه از ترس ایذاء و اذیت مخالفان خودداری می‌کنند. یک بار که به مدرسه تازه‌تأسیس او هجوم می‌آورند، رشدیه از بالای بام عمارت مجاور ناظر جریانات بود: «حضرات با بیل و کلنگ وارد شده، دست خرابی‌شان قوی بود، درها را درآورده می‌بردند. ضمنا نارنجکی در سوراخ زیر شیراب انبار گذاشته فتیله‌اش را بیرون برده، آتش زدند... رشدیه قاه‌قاه می‌خندید. مفخم‌الملک پیشکار ولیعهد می‌گوید: خانه خراب! همه به حال تو گریه می‌کنند، می‌خندی؟! رشدیه می‌گوید: (روزی) هر یک از این آجرپاره‌ها یک مدرسه خواهد شد. من به آن روز می‌خندم. کاش زنده باشم و ببینم.»6 و همین‌طور هم شد!

بیم از دستاوردهای علم تنها در قشریون سنتی احساس نمی‌شد، باد این هراس گاه بر تن سیاستمداران نیز می‌وزید و آنها را هم به مقاومت وامی‌داشت. نقل است که ناصرالدین‌شاه وقتی احساس ‌کرد که ممکن است ترقیات فرنگ و تکنولوژی قدرتش را از هر نظر تهدید کند، می‌گفت: «شتر و قاطر و خرهای خودمان صدهزار مرتبه بهتر از راه‌آهن است!»7

ادامه دارد

پی‌نوشت‌ها:

1ـ توکلی صابری، محمدرضا، «علم چیست؟»، ص84

2ـ راوندی، مرتضی، «سیر فرهنگ و تاریخ تعلیم و تربیت در ایران و اروپا»، ص76 نشر گویا، 1364

3ـ همان، ص82

4ـ رشدیه، شمس‌الدین، «سوانح عمر»، ص 33، نشر تاریخ ایران، 1362

5ـ همان، ص32

6ـ همان، ص33

7ـ «روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه»، با مقدمه و فهارس: ایرج افشار، ص462، امیرکبیر، 1385
منبع روزنامه اطلاعات