0000007


0000007

سخن هست از ذهن ، کاین خیره سر کند مان به افسون خود مشتهر چه راز است پنهان دراین عضو ما که چون برده ایمان کند پابه پا از آن برنتابیم ازاین جمله سر مگر تک و توکی به سیر و سفر  جهان را کندشاعر:ناظمی معزآبادی اصغر


سخن هست از ذهن ، کاین خیره سر

کند مان به افسون خود مشتهر

چه راز است پنهان دراین عضو ما

که چون برده ایمان کند پابه پا

از آن برنتابیم ازاین جمله سر

مگر تک و توکی به سیر و سفر

جهان را کند هر زمان صید خویش

که چسبیم به آن بل به چسب وسریش

زدانشورو ، یا که امی ، همه

بلی ، مات اوییم دراین واهمه

شدیم مسخ یک جزئ مجهول و محو

به میلش شویم محو تفریق و نحو

کند حکمت وفلسفه خط خطی

که مشعر نگردیم زمکرش همی

هزاران کتب را نگارد به ما

شود فلسفی محو در وا ژه ها

کلام وحروفند خود دام او

نبینی می و باده ای در صبو

فریبد سخن هرکه را ناتوان

نکرده است کسی چونکه آگاهمان

چه هست این فسونگر که شرطی کند

تمام زمین را به هر خوب وبد

یکی از هزاران اگر بنگرد

که مکری درونش به سر می زند

بود ذهن ما چون کتابی سپید

بلی نانوشته ، بلی نا پلید

پس از کودکی می نگاریم در آن

یکی نقطه ی محو آتش فشان

زمام بشررا بگیرد به کف

همین وهم ِ یاوه گرِ بی هدف

بود ظنِ شومی به بطن ضمیر

کند او بشررا به خود ناگزیر

ببینیش اگر ، تارومار آیدت

به آگاهی ات آن شکار آیدت

شوی خیره چون خود بژرفای خویش

ببینی تو این ناخلف را به پیش

لقب داده ایمش بخود بلکه " خود "

بخود پروریمش چو کشت نخود

بشوُ خود به ژرفت دمادم دقیق

خیال است ورویا ،ببین آن رفیق

رهایی ِ از آن سعادت بود

بشر را که سر خوش بان می چمد

به امرش همه ما ستایشگریم

خدارا ، ندانیم چه در خویش می پروریم

گرفتار وهمیم همه قرن ها

نیاکان واجدادوفرزندوما

زذهن خود است گیج ومستاصلیم

از آن نقش بیهوده ما می زنیم

گشاییم اگر این کلاف مهیب

ببینیم چه با ما کند این فریب

رهایی از آن است نجات بشر

چه امروزو ، یا قرنهای دگر

به صندق دربسته ایم ما اسیر *

زمیلش ملولیم برنا و پیر

مکن تکیه هرگز به ذهن دغل

کشاند همین مان بدامان جهل

چرا بی خبر مانده ایم ما زخویش؟

زترفند ذهن است این قبله پیش

به آگاهی ات خود شود ناپدید

شود صفحه ات بلکه پاک وسپید

حقیقت شود بعداز آن جلوه گر

به اعماق و جز آن نبینی دگر

زذهن خود افتاده ایم ما به بند

از آنیم چنین ساکت و پر نژند

زذهن خودیم در عذابی الیم

نبینیم به خود لیک درد عظیم

بود نفس آن بلکه خود محوری

ببینیمش در خود ولی سرسری

مگس وار در دام این عنکبوت

بپا می کنیم ما نماز وقنوت

نه تقدیرماست این بلای عظیم

شدیم دشمن خود به حال وخیم

به ما دیگری بلکه افسر شده

به افعال مان جمله داور شده

نه ،هست مادرِ فعل وافکار ما

همین منبعِ شرّو افسار ما ......







*
ازهزاران تن یکی خوش منظر است

که بداند کو به صندوق اندر است.......مولوی


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


بی‌هم‌نفسی