آمد بادی و قاصدی سر رسید...
دختری بی تاب سوی قاصد شد روان
تا رسید پیش آن پیک سفر
پرس و جو کرد از احوال پدر...
آن پدر که گم بود در خاک
چو ازدحام ستاره در آسمان
قاصدک اما سکوت بود و بس...
دخترک گفت:
مادر گوید پدر از برای گنجی رفته ست سفر؛
دروغ یا راست نمی دانم اما
چند صباحیست بی طاقتم،
گو آن پدر ناید از سفر ؟
قاصدک آن دم آهی کشید
باد تندی در وزید
سپرد خود را در آغوش باد
به وقت رفتن ، بر آمد حرفی ز نای
گفت دخترک
گر بخواهی از پدر یک خبر بخوانی باید از آخر واژه ی گنج
تا بدانی پدر گشته پر پر در جنگ
دختری بی تاب سوی قاصد شد روان
تا رسید پیش آن پیک سفر
پرس و جو کرد از احوال پدر...
آن پدر که گم بود در خاک
چو ازدحام ستاره در آسمان
قاصدک اما سکوت بود و بس...
دخترک گفت:
مادر گوید پدر از برای گنجی رفته ست سفر؛
دروغ یا راست نمی دانم اما
چند صباحیست بی طاقتم،
گو آن پدر ناید از سفر ؟
قاصدک آن دم آهی کشید
باد تندی در وزید
سپرد خود را در آغوش باد
به وقت رفتن ، بر آمد حرفی ز نای
گفت دخترک
گر بخواهی از پدر یک خبر بخوانی باید از آخر واژه ی گنج
تا بدانی پدر گشته پر پر در جنگ