غزل 6


غزل 6

کرده ای دربند خودرا ، باسرو عقلِ پریش جلوه ای داری دگر چون وارهی ازعقل خویش این عجب از خلقت است آری کنی گرکشف خود ورنه هستی در تب ذهنت چومهره مات وکیش نوشدارویی تو برزخمِ نهانت ، دهشاعر:ناظمی معزآبادی اصغر

کرده ای دربند خودرا ، باسرو عقلِ پریش

جلوه ای داری دگر چون وارهی ازعقل خویش

این عجب از خلقت است آری کنی گرکشف خود

ورنه هستی در تب ذهنت چومهره مات وکیش

نوشدارویی تو برزخمِ نهانت ، ده شفا

خویشتن خود را مزن برجان مسکینت تو نیش

خودزنی نشتر بجان خود ، مکن بی هوده گی

درزوال خویش می کوشی بحرمان هرچه بیش

قرن علم ورشد صنعت می گشاید خود گِرِه ،

ازبشر ، درمان شودتابلکه از او قلبِ ریش ؟

یک جهان آرامشی ، مافوق پندارت ولی

دیده بستی تا نبینیش بلکه با چسب وسریش

خویشتن دانی ، که خود زندانیِ وهمِ خودی ؟

درسراب افکنده ای خودرا میان گرگ ومیش

دیده واکن ، تاببینی هست جهان شکل دگر

ما به تردید و گمان کردیم جهان زندان خویش

مرغ عشقی ، چون پروبالت جدا سازی زبند

پرگشایی بعداز آن ، تابی نهایت پیش وپیش

دم به دم بینی خدارا ، این تمام حیرت است

از مقام خویش معزولی ، توبا آیین وکیش




حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود کتاب کار دیکته شب اول ابتدایی - کتاب گاج