سفر


سفر

می روم از سرِ کویِ تو ولی می دانم که سفر از دلِ من ، هیچ ، گره وا نکند شده تنها شوم و محفلِ پُر عُشاقی نه ولی هیچ کسی در دلِ من جا نکند گِره بر رویِ خودم دارم و با خویِ بَدَم بعدِ تو با گِلِهشاعر:مریم رزاقی

می روم از سرِ کویِ تو ولی می دانم

که سفر از دلِ من ، هیچ ، گره وا نکند

شده تنها شوم و محفلِ پُر عُشاقی

نه ولی هیچ کسی در دلِ من جا نکند

گِره بر رویِ خودم دارم و با خویِ بَدَم

بعدِ تو با گِلِه ام هیچ کسی تا نکند

مونسِ هر شبِ من گریه ی بیداری شد

محرمی کو ،که این چشمِ ترم وا نکند؟

تو بیائی و همه محوِ نگاهت بشوند

زیرِ لب ، اسمِ تو را کیست که نجوا نکند؟

اعتراف بر تو او بر عشقِ تو عینِ نور است

کافر و ملحدِ دین هم ،زِ تو حاشا نکند

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دیکته شب | دیکته کلاس اول دبستان