ای که در کنج خرابات دلم می نگری
و خیالت این، که داری عشق ما را می بری
بر حضر باش که این عشق بسی جان سوز است
آن که شد صاحب عشقی در غمش پیروز است
راه ما را شخم زن پیدا نخواهی یافت، جو
پس نبینم گاو هایت را دگر در بند جو
ما بجز من را بشو عاشق، دل و جان ،گوش کن
هیچ کس غایت ندارد گر نبیند خود کوپن
و خیالت این، که داری عشق ما را می بری
بر حضر باش که این عشق بسی جان سوز است
آن که شد صاحب عشقی در غمش پیروز است
راه ما را شخم زن پیدا نخواهی یافت، جو
پس نبینم گاو هایت را دگر در بند جو
ما بجز من را بشو عاشق، دل و جان ،گوش کن
هیچ کس غایت ندارد گر نبیند خود کوپن