شعر من این سال ها میگفت دیگر نیستم شاعرم گمگشته و جز صوت و صامت چیستم
شاعرم تو نیستی تو سارق آن شعر ها من بدون شعر چشمانش بگو من؛ چیستم
هر شب و هرروز من در آن خیال و چشم تو هر زمانی که بیامد شعر من بگریستم
شعر چشمان و خیال و شعر تلخ اشک ها هر سه را آمیختم با غصه اش من زیستم
زندگیی پوچ و هیچ و عاری از لبخند ها آخر شطرنج درد و دوری تو نیستم
شاعر بی شعر انگار از وجود درد ها در میان آن غروب تلخ سر به نیستم
ای حدیث روزگار من ببین حال مرا تو بگو جانان بدون تو دگر من کیستم
شاعرم تو نیستی تو سارق آن شعر ها من بدون شعر چشمانش بگو من؛ چیستم
هر شب و هرروز من در آن خیال و چشم تو هر زمانی که بیامد شعر من بگریستم
شعر چشمان و خیال و شعر تلخ اشک ها هر سه را آمیختم با غصه اش من زیستم
زندگیی پوچ و هیچ و عاری از لبخند ها آخر شطرنج درد و دوری تو نیستم
شاعر بی شعر انگار از وجود درد ها در میان آن غروب تلخ سر به نیستم
ای حدیث روزگار من ببین حال مرا تو بگو جانان بدون تو دگر من کیستم