نوستالژیِ مرده گان


نوستالژیِ مرده گان

ذهن را در خود مکن تحریک ، بنگر تا توانی هرچه را درروبرو خود بی حضورِ فکر ، آری ذهن وفکرند یک تعلل در سر ت هرلحظه لیکن بی حضور فکر بینی ، جلوه ای دیگر تو داری فرقِ فاحش بینشان، یک خرمنشاعر:ناظمی معزآبادی اصغر

ذهن را در خود مکن تحریک ، بنگر تا توانی

هرچه را درروبرو خود بی حضورِ فکر ، آری

ذهن وفکرند یک تعلل در سر ت هرلحظه لیکن

بی حضور فکر بینی ، جلوه ای دیگر تو داری



فرقِ فاحش بینشان، یک خرمن نوراست وکبریت

این جرقه پیشِ پا ، وان یک جهان را کرده روشن

هست آن گنج بشر افتاده خود لیکن فراموش

کاستی هامان همه از فکر میباشد به دامن



می توانی باهمه از فکر خود یابی حلاصی

بنگری در خود جهانی ، ماورای آنچه دانی

داده یزدان از ازل این هدیه در هرکس ولیکن

گشته ایم تاریک اندیش ما از آن بی پاسبانی



فخرِ ما بر عقل ناقص خود زناآگاهیِ ماست

بی خبر تاما زخویشیم این هیاهو بلکه باقی ست

پاک کن لوح ضمیرت ، از همه لاطائلاتش

تازه می یابی تودرخود بلکه راز زندگی چیست!!



گرکه می خوانیم خودرا اشرف مخلوق ها ما

این ترازو دست فکراست کاینچنین سنجیده خودرا

هست خود گنجواره ای دیگر ولی در ژرف انسان

عقلمان کوراست ونابینا نبیند بلکه آن را بی محابا



سعیِ من یکسر همین است ، تاصریح باشد کلامم

چونکه واژه می کند تحریک ، ذهن مبتلا را

هرچه تشبیه ، استعاره بیشتر باشد به الفاظ

بیشتر پهن می کند ، هریک ازاینها دام مارا



خیره شو در خود ، ببینی تاکه این آشفتگی ها

ذهن گشته پرتگاهی ، لغزش از ان است هویدا

می کند یک حرف وواژه آنچنان مجذوب هرکس

خود بدام افتیم نبینیم تله را در پیشِ رو ما



باید آری ، بی حضور فکر دید در خود ، دمِ خویش

طُعمه ی فکرند ، تمام واژه و لفظ و عقاید

اینچنین دامی گشوده در نجات خویش بر ما

بادِ پربادی که در مغز است از " باید .... نباید "



ذهنِ آرام و مشتت چون دو قطب از هم سوایند

آن دهد آرامش و ، لیکن تشتت این یکی مان

ذهن اول عاملِ نودیدن و ، نوآوری هاست

ذهن دوم ، تیره سازد خودبه عادت زندگی مان



کرده ایم از دیدنش ما خویشتن را بلکه محروم

خود نمی خواهیم ببینیمش بعمد این عضوِ مسموم

می کند مارا به عادت ها همه در خود گرفتار

نیستیم از آن یکی مان هرکه هستیم پاک و معصوم



هرچه هست درماهمه خود از سفاهت های ذهن است

ما عروسکهای دربندیم و آن است صحنه پرداز

می زنیم گردست وپایی ، بندِ نامریی همه اوست

گه به مویه می شویم مشغول وگه بارقص وآواز



کی توانی سررهانی خود همی از واژه و لفظ

تازبان رایج است درلفظ وواژه بلکه جاری ؟

تانیفتی خود به دامِ وازه و دستور والفاط

بایدت در خویش باشد خود دمادم "هوشیاری "



صحبت از جادویِ یک "وهم "است درما هرکه هستیم

می توانی بنگری ، آن را همی از دور و نزدیک

نفسِ "آگاهی " رهاند هرکه را ، ببند دمادم

می کند "مویِ دماغی " بلکه ویرا هرچه تحریک



ذهن را گر خود کنی وا ، بنگری بی شک وشبهه

ماچه هستیم و چه کرده ، ذهن با ما خود به تجرید

ماهمه " نوستالژیِ " بی چندوچونِ مُرده گا نیم

کرده آن صد پاره وبی اختیار ، مارا به تردید



ذهن را در خود کنی آرام اگر ، بینی دمادم

مامنی دیگر بخویشت کان همه نوراست یک سر

ازتناقض ها همه ، یابی دراین گلشن رهایی

کشفِ نادانسته ها پیشت بود چون شیروشکر

****



آنچنان آرام و پر آرامشی ، هر لحطه بینی

خود همه خلق جهان را بلکه در افسانه سازی

باهمه پیشرفت و علم و دانش و فن آوری ها

نیست کاریشان چوکودکها به غیراز تیله بازی



ریشه را از کف نهاده ، شاخه را رویانده در خویش

جلوه اش تابانده اند هرجا به صدها رسم و آیین

ظاهری آراسته یافته بلکه انسانِ معاصر

هست " اصلِ آدمی " اما بخلقت خود ، بجز این.......


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


متن برای فارغ التحصیلی پیش دبستانی