18 یا 19 مسئله این نیست
سید مهدی احمدپناه نسیم بناییسید حسین متولیانشیدا محمدطاهر حامد وحیدیمحمدعلی مومنی امیر هاتفینیا فرید دانشفر بدری مشهدی چیا فوادی سید مهدی احمدپناه وقتی که صحبت از سالگرد آغاز به کار مجله شد، طبق روال معمول صحبت به این کشید که حالا چلچراغ 18 سالش است یا 19 سال؟ یکی میگفت پارسال 18 سالمان بود و دیگری محاسبات ریاضی رو کرد. یکی میگفت...
سید مهدی احمدپناه
سهیلا عابدینی
نسیم بنایی
سید حسین متولیان
شیدا محمدطاهر
حامد وحیدی
محمدعلی مومنی
امیر هاتفینیا
فرید دانشفر
بدری مشهدی
چیا فوادی
سید مهدی احمدپناه
نسیم بنایی
سید حسین متولیان
شیدا محمدطاهر
حامد وحیدی
محمدعلی مومنی
امیر هاتفینیا
فرید دانشفر
بدری مشهدی
چیا فوادی
سید مهدی احمدپناه
وقتی که صحبت از سالگرد آغاز به کار مجله شد، طبق روال معمول صحبت به این کشید که حالا چلچراغ 18 سالش است یا 19 سال؟ یکی میگفت پارسال 18 سالمان بود و دیگری محاسبات ریاضی رو کرد. یکی میگفت 18 را تمام کرده و حالا 18+ است، پس دیگر برای بچهها مناسب نیست. یکی میگفت بالاخره میتوانیم گواهینامه بگیریم و یکی نگران سربازی رفتن بود. اما من فکر میکنم چلچراغ نه 18 سال دارد و نه 19. چلچراغ از 18 یا 19 سال پیش شروع نشده که همین مقدار سن داشته باشد. چلچراغ برای من یک جریان است و نه یک نام. جریانی که از سالهای نوجوانیمان که سروش نوجوان و دوچرخه میخواندیم، وجود داشته. جریانی که با آفتابگردان ویژه نوجوان رشد کرد و با چلچراغ جوانان به اوج رسید و هنوز به مسیرش ادامه میدهد و هر روز بر همراهانش افزوده میشود.
امروز شاید چلچراغ یک جوان 18 ساله باشد، یا یک جوان 36 ساله. یک مادر توانا و اندیشمند 50 ساله، یا حتی یک مرد بلندقامت خوشفکر 61 ساله.
به شخصه آرزوی من برای چلچراغ و چلچراغیها این است که به پای هم پیر شوند.
یک دل و صد آرزو دارم!
نسیم بنایی
فکر کن یک بچه داری که بخش مهمی از زندگیات شده و لحظه به لحظه بزرگ شدنش را میبینی. جلوی رویت قد میکشد، حرف زدن را از تو یاد میگیرد و به روزهایی میرسد که به تو درس میدهد. فکر کن یک بچه داری و او را در شرایطی بزرگ کردهای که بچههای اطرافیانت عمری نکردهاند و او به امید و آرزوی خیلیها تبدیل شده و فکر کن حالا به تو میگویند برای این بچه آرزو کن! چه آرزویی میکنی؟ ما چلچراغیها یک بچه داریم که اسمش چلچراغ است و هزار و یک آرزو برایش داریم. در روزگاری که مطبوعات بهندرت میتوانند یک دهه عمر کنند، چلچراغ ما میرود که دو دهه زندگی را تجربه کرده باشد. و حالا چلچراغ ما 18ساله شده و میخواهیم برایش آرزو کنیم. ما برای چلچراغ یک دل و صد آرزو داریم. آرزو داریم روزی برسد که بتوانیم در تن کاغذی چلچراغ از نگفتنیها بگوییم و همه نانوشتههایی را که هر هفته با حسرت میگوییم و بیصدا از آنها عبور میکنیم، روی کاغذهای قدبلند چلچراغ بیاوریم، بدون هراس. آرزو داریم یک روز این بچهای که با هم بزرگش کردهایم، حق و حقخواهی را فریاد بزند و رسالتی را که از بقیه بر دوش ما گذاشته شده و ما بر دوش این نوجوان 18ساله گذاشتهایم، محقق کند. ما یک چلچراغ و صدها آرزو داریم.
سید حسین متولیان
چلچراغ هم مثل همه اتفاقهای فرهنگی روزهای خوب و بد داشته!
شاید اگر از آرزوهایم در این سالها بخواهم سخن بگویم، یک لیست بلند و بالا توی ذهنم بیاید که بد نیست برخی از آنها را قبل از اینکه به آرزوهای بزرگم برسم، برایتان فاش کنم:
آن سالهای اول یکی از اتفاقهای شیرین چلچراغ این بود که بچهها اسمهای کاری برای خودشان داشتند؛ اگر اشتباه نکنم شرمین خانم جادوگر بود، سهیل آقای تراکتور بود و… من هم دوست داشتم یکی از همین اسمها داشتم که کمی مرا برای خوانندهها مرموز و جذابتر میکرد… (خنده از ته دل به همراه برق چشم)
یکی دیگر از آرزوهایم این بود که وقتی محرمانه مینویسند، کسی هم چیزی درباره من و نیلوفر و اردشیر (لاریپور و رستمی) بنویسد… شاید اینکه همیشه بچهها ما را دوستان قدیمیتر آقای عموزاده خلیلی، سنوسالدارتر، یا قدری غیرقابل شوخی (بخوانید از آن جنتلمن مزخرفها) میدانستند، باعث همین نکته شد که هرگز این مدل مطالب برای ما اتفاق نیفتد و ما در فانتزیها وارد نشویم…!
بعدترها که مدالهای سالانه چلچراغ مد شد، دوست داشتم یک بار یک مدال هم به من بدهند… همیشه هم برای خودم بهانه توی دلم میچیدم که مثلا جدا از مطبوعات، در سالهای محترم بودن تلویزیون و قبل از ممنوعالتصویر شدنم، من بالغ بر سیصدهزار دقیقه برنامه تلویزیونی برای نوجوانان نویسندگی و کارگردانی کردهام و در این آمار از امثال استاد مرادی کرمانی جلوتر هستم. چون من در جوانی این کار را کردهام نه در سالهای میانسالی و بزرگسالی! یا مثلا من را همانطور که توی شوخیهای غیررسمی میگفتند، بابای «بسمالله» ایران خطاب کنند و بخندند از اینکه برای «چلچراغ» و «استایل» و «سرآمد» و «واو» و چند جای دیگر ستون بسمالله را مینویسم و مدال جادو با کلمات را به من بدهند…!
البته این آخری از نظر خودم همیشه منتفی بود، چون اگر صفی برای تقدیر باید تشکیل میشد، خیلیها جلوتر از من بودند و اولینشان خود فریدون عموزاده خلیلی نازنینم است که من از دوران خیلی قدیم مخاطب جدی او در آفتابگردان بودم و چند نسل از بچههای ایران حال خوب و سهمشان از اندیشه و فرهنگ را بیتردید به او بدهکار هستند…!
بماند که از بزرگمهر حسینپور و یگانه خدامی تا سجاد صاحبان زند و افشین صادقیزاده، سیدمهدی احمدپناه و فرید دانشفر و… همه دو سری از من عکس گرفتهاند؛ یکی برای کارت جشنواره بینالمللی فیلم فجر و دیگری برای کارت خبرنگاری چلچراغ، که هرگز هیچکدام به دستم نرسید…
یا بماند اینکه آدرس منزل من که سه چهار بار عوض شده، ۳۰، ۴۰ بار در اختیار دوستانم قرار گرفته تا برایم آرشیو مجلات را حتی با هزینه شخصی پست کنند و این نویسنده ناچیز را در زمره مشترکین قرار دهند و هنوز وقتی با همسایههای چهار خانه قبل صحبت میکنم، همگی معتقدند کسی من را سر کار گذاشته و هنوز حتی یک شماره به هیچ آدرسی از من پست نشده…
از حقالتالیفهای لاغر مطبوعات هم نگویم که چون من حساب بانکِ پرداختکننده را نداشتم، حقالتالیفهایم در حساب بانک مرکزی خاک میخورد. (خنده با شیطنت)
اما از این آرزوها که بیشتر برای خودم بود تا چلچراغ که بگذریم، باید برگردم به اولین مواجههام با چلچراغ…!
آن روز را خوب به خاطر دارم… رفته بودم کرج تا به مادربزرگم سر بزنم… درست سر خیابان ساسانی، و مطابق عادتِ بیمارگونه بچههای مطبوعات که اگر ۱۰۰ دکه روزنامهفروشی مقابلشان باشد، مقابل هر ۱۰۰ تا توقف میکنند، مقابل دکه آهنی سر خیابان ایستادم و متوجه شدم چشمهای درشت ترانه علیدوستی توی چشمهایم زل زده… و این اولین مواجهه من با اولین شماره از اولین چلچراغ آفرینش بود…! از آن روز حالا ۱۹ سال گذشته و آن چلچراغ به اندازه مخاطبانش خاطره ساخته است…! خاطراتی که خوشبختانه به جای از دور نگاه کردن خودم را در میانه خیلی از آنها دیدهام…
من و نوید محمودی که تیم کارگردانی صحنه «شب مردی با عبای شکلاتی» بودیم، خیلی چیزها را یادمان هست…! یا من و پگاه آهنگرانی که فیلم همان جشن را تدوین کرد، خیلی حرفها را گوشه قلبمان گردگیری کرده، سر طاقچه گذاشتهایم تا وقتش برسد و به اهلش نشان دهیم! و یکی از آن حرفها همین سطرهای پیش روست:
آن روز قرار بود در هر بخش از جشن دو نفر روی صحنه بیایند، و من و بهاران بنیاحمدی اولین مجریان بودیم! گمانم متن را برای خودم و بهاران یکی از خودمان نوشته بود… مهمانان از راههای دور و نزدیک میآمدند… توی سالن مشغول تمرینهای آخر بودیم که گفتند گویا مشکلی پیش آمده! اما اصولا مشکلات چیزی نبود که دلمان را بلرزاند! ما پشتمان به کوهی مثل فریدون عموزاده خلیلی گرم بود که سالها با قلم سبزش روی متنهای تندمان خط کشیده بود تا چلچراغ تنها مجلهای باشد که از یک تفکر بماند و زیر چرخدندههای ممنوعیتها فراموش نشود! زمزمهها که جدیتر شد، ناباورانه توی لابی برج میلاد جمع شدیم… اول گفتند جلوی آمدن مهمان ویژه و همیشه عزیزمان را گرفتهاند! به آقای مدیر مسئول خیره شدم، چشمهایش ملتهب بود، اما هنوز لبخند داشت و همین یعنی کوه قابل تکیهای هست که ممکن است بتواند با گفتوگو که بزرگترین سرمایهمان بود و هست، همه چیز را حل کند… البته طبیعی بود که ضربان قلبمان تند بشود و حالمان کمی خراب… چند دقیقه بعد ماشینهایی توی برج آمدند که آمدنشان رنگ امنیت نداشت! و ولوله پیچید که مجوز اجرای جشن را باطل کردهاند…! مهم نیست که ما میخواستیم دو سه ساعت از فرهنگ و هنر و شرافت و انسانیت بگوییم و باور کنیم هنوز هم میشود پای دین و میهن عزیزمان بایستیم و از رفتن سخن نگوییم… میخواستیم میراثهای کهن ایرانیمان را به تماشا بنشینیم… میخواستیم حافظ بخوانیم تا یادمان باشد:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
و اینها هیچکدام در هیچ مرامنامه و قانون و آییننامهای خطا نبود…! اما شد آنچه نباید میشد… از آن روز یک قاب روی قلبم همیشه سنگینی میکند و تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد… وقتی اعلام شد که جشن شب چلهمان ممنوع شده، میان قدمهای رفتنِ مهمانان یک صحنه مرا ویران کرد:
کوهی ایستاده بود و اشک میریخت!
آن روز با چشمهای خودم دیدم که مرد لبخندهای همیشه توی دوتا چشمش تمام دریاهای عالم را جمع کرده بود! من شاهد بودم که یک قطره اشک از گوشه چشم چپش غلتید و با انگشت همان اشک را پاک کرد تا هیچ فرزندی نفهمد که یک پدر هم گاهی اشک میریزد…
برای شما نسل بعدیها مینویسم!
این چلچراغ ساده و بیدردسر در میانه توفانها تا امروز ماندگار نشده…! این چلچراغ اتفاقهای مهمی رقم زده که اگر آدمهای آن اتفاقها را بخواهیم با انگشت نشان دهیم، شهر پر میشود از انگشتهای اشارهای که به سمت خلاقترین و هنرمندترین مردان و زنان ایران عزیز نشانه رفته است!
میخواستم آرزو کنم کاش این چلچراغ هیچ کار مهمی نکرده بود… کاش تحولات بزرگی را رقم نزده بود… کاش جشنهایی که تا ته عمر مزهشان زیر زبان آدم میماند، راه نینداخته بود… کاش بسمالله و دالان سبز و رادیو چل و محرمانه و نوشته بر باد و… نداشت! آن وقت دل آدم نمیسوخت اگر امروز هم هیچ حرکتی به سمت جلو در آن رقم نخورد! اما متاسفانه در همین ۱۹ سال عاشقی، چلچراغ گذشته بزرگی ساخته است که مسئولیت ماندگان را بزرگتر میکند! من فکر میکنم شمایی که هنوز رنگ نوجوانی و جوانی دارید و خون نشاط در رگهایتان میدود، باید کاری کنید که ۱۹ سال بعد با انگشتهایتان امروزها را نشان دهید و بگویید ما این کارهای مهم را کردیم… ما این زلزلهها را توی دامن خودمان پرورش دادیم. ما رعد و برقهای زیادی را کاشتیم و توفانهای باشکوهی را درو کردیم…
و من حالا که قرار است آرزو کنیم، میگویم کاش که هرگز هیچ پدری اشک نریزد… کاش درختهای سوخته زاگرس به جای سوختن در آتش، صفحه مجلهای میشدند که جنگلهای زیادی را در سر مخاطبانش بارور میکرد، کاش یک روز جشن چله را دوباره بگیریم و اینبار مدال نوجوانی را روی سینه فریدون عموزاده خلیلی نصب کنیم…! باور کنید در میان تمام مدالهایی که دادهایم، جای همین یک مدال، عجیب خالی است…! من مطمئنم آن روز بابای چلچراغ باز هم خواهد گریست و آرزوی آخرم این است که آن روز آن مدال را من روی سینه مردی که دوست میدارمش، قرار دهم… اگر خداجانِ عزیزم اجازه بدهند…
شیدا محمدطاهر
برای من که پا گرفتن و مسیرِ رو به جلوی چلچراغ در کنار بزرگ شدن دو فرزندم بوده، روزهای چلچراغ رنگوبویی دیگر دارد. حالا دخترک ۱۰ سالهام که بعد از مدرسه میآمد و مشقهایش را پشت میزهای چلچراغ مینوشت، ۲۸ ساله است و پسرم که در سال دوم چلچراغ به دنیا آمد و چه شیطنتها که توی دفترهای مختلف چلچراغ نمیکرد، ۱۶ ساله است. و چلچراغ برای من موجود عزیزی است که ۱۸ سال لحظه به لحظه شاهد بزرگ شدنش بودم. ۱۸ سال در کنار هم بودیم؛ از این ساختمان به آن ساختمان و از این کوچه به آن کوچه. چه دوستیها که پشت میزهایش تجربه کردیم و چه خاطرهها که در سفرهایش ساختیم و چه لحظههای نابی که با هم پشت سر گذاشتیم.
و حالا در تولد ۱۸ سالگیاش دلم میخواهد چشمهایم را بر انتقاد ببندم و فقط و فقط روزهای خوشی را که در این سالها با او داشتهام، به یاد آورم…
حامد وحیدی
نمیخواهم شورمندانه از خانهام دفاع و چلچراغ را ماه منیر سپهر مطبوعات مملکت معرفی کنم. فرازها و فرودهایش همچون خاطرات تکثیریافته در گنجینه اسرار ۱۴ سالهام (زمان گرویدنم به تحریریه) محفوظ خواهد ماند، اما یک یادآوری میتواند به مثابه مخدری درخور برای خردهگیری پرتکراری باشد که از نخستین سالگرد انتشار نشریه در خردادماه 1381 تاکنون همراه این نشریه است؛ «افت».
روزنامهنگاری در این سامان به احتضار افتاده است. مطبوعهچی در پی امر «مطبوع» و جنس لطیف جهد میکند و «چی» رهیافت منطقیِ چمچاره شده است. الفبای فارسیِ ژورنالیسم در آسانسور طبقه بیستوهفتم این برج عاجنما گیر کرده و با چشمانی اشکبار رجای طبقه سیام طلب میکند. مدعیان فن در تحریریهها «هیچ» میکارند و در صفحات بیرمق کاغذی نشریات «پوچ» درو میکنند. اخلاق کاری به دودگیر شدن در دخانیاتِ مفرحانه تحریریهها تنزل و عاشقی به پیشهای از سر ناچاری در دوران گذر از جوانی به میانسالی مبدل شده است. خبرنگار دلچرکین از جریده و روزنامهنگار در طلاق بائن با کتاب و اندیشه است. کاغذ درصدد تغییر واحد شمارشش از رول به مثقال است و به جاودانگی و فتحالفتوح بودن طلا نظر دوخته. حقالتحریر با شرفالمکان نشریه در کفه یک ترازوی کثیرالنوسان قیاس میشود. بیمه بسان یکی از فرازنشینان کوه المپ در اختیار مقربین درگاه خدایگان آتن است. اتحادیهها، انجمنها و صنوف این حرفه بیشتر مایه تشفی خاطرند و قوت قلبی برای زوالیِ کمدردتر. بختِ دست یازیدن به کارت خبرنگاری با برنده شدن در لاتاری همسنگ گشته. خبرنگاران کارمند و کارمندان نشریات خبرنگار شدهاند. همسنگران ایام ماضی سویدای ترانگبین خویشتن دارند و در نشانی دادن باغهای سبز آنچنان مخیرمان کردهاند که گفتمان روشنفکری در تحلیل این دعوت به تکثرِ رشکبرانگیز درمانده است. موجرهای دفاتر در خلوت به مستأجران فرهیخته و فرهنگیشان متبختر و در جلوت صفرهای رهن میافزایند. شوریدگی و پیجویی روزنامهنویسانه جای خود را با وادادگی و سازش در مقابل سوژه تعویض کرده است. گزارشها کولاژِ تارنماها و مصاحبهها مبدل به بهت و مدح مصاحبهکننده در مقابل عالیجنابان شده است. بیسوادی مد روز و سواد اَخ غالب شده و گهگاه نیز مفارقینی ناکام در پیوستن به هنرپیشگی و قوالی به عنوان سومین آلترناتیو گام در این وادی میگذارند. آسفالت خیابانها نیز در این بین اگرچه دیگر بر سر بزنگاههای چهارراهها دستانداز خلق نمیکنند، هر چند با دوربینهای مداربستهشان متانت و سربهزیری ما را پیمایش میکنند! مضاف بر همه اینها از یاد نبردهایم که پیشترها خوانندگان نیز چون این سالها در ترک مطالعه برای خود صاحب سبک نبودند و تسلیم محض اسباببازیهای همراهشان نشده بودند.
در اتمسفری اینچنین سترون و در منظومهای که نام خوبها کمتر از بدها در تخته سیاه به قضاوت مبصران گذاشته میشود، چرا باید حال شاگرد همیشه سربلند کلاس چیزی جز آنچه در هوای زیستش استشمام میشود، باشد. چرا نوسانات جریان روشناییاش پس از کمتر از دو دهه همردیف با فاتحهخوانی و هبوط از ایام ظفرمندی همسنگ پنداشته شود؟
با این همه، اما قلب و نبض این چلچراغ همچنان خوشآهنگ میزند و صدای تپشهای قلب رنجورش خاری است به چشمان مارقینِ تنگنظر. شمعهای چلچراغ هر چند سالهاست میسوزند، اما حاشا که اطفا راهی بدان نیافته. هنوز سالگرد تولدش یادآور نقطه نخست عزیمت و هممسیر شدن در راهی است که دست در دست یکدیگر و شادمان پیمودیم تا به اینجا رسیدیم. هر چراغش یادآور خاطراتی ملون و هر آرزویش نمادی برای یک نسل خاص بوده و خواهد بود. شاید مرامنامهاش اندکی خاک خورده باشد، اما همچنان همپیمان با یاران باوفا و بیوفایش مانده است.
محمدعلی مومنی
کدام جلد چلچراغ را نباید کار میکردیم؟ میشود بگویم «چند تا»، اما میگویم «خیلیهایش»، چون چلچراغ چند صد بار روی پیشخان دکهها آمده.
طبیعی است. هر کس با یک نوع نگرش یک محصول متفاوت به جا میگذارد و این تفاوت الزاما نشانه اشتباه بودن انتخاب و روش دیگران نیست. اما حالا که به من گفتهاند «نگاه انتقادی هم پذیرفته میشود!» و تن دوستان میخارد، میگویم.
امروز که من از «پرآوازه» (Celebrity)ها نه فقط چشم و دل بریدهام، که از آنها در گریزم و حضورشان در یک فیلم، کنسرت و… برایم حس و معنای خوشایندی ندارد، میگویم که بسیاری از جلدهای چلچراغ عزیز ما حرام شد به پای پرآوازهها. شاید این فقط داوری من باشد. اما به نظرم روح کلی خود چلچراغ هم همین را تایید کند.
مجلهای که از آغاز به عنوان «رسانه صداهای خاموش و به حاشیه رفته و به رسمیت ناشناخته»، به میدان آمد؛ جریدهای که دست بسیاری از ناشناسها را گرفت و سیزیفوار به سر کوه بلند شهرت رساند، از یک جا به بعد انگار این آمد و رفت صعب و به دوش کشیدنهای دشوار خستهاش کرد. یک جا خودش هم در مقصد ایستاد و دیگر به مبدا بازنگشت.
چلچراغی که کارخانه هیولاسازی بود، به رستوران هیولاخواری یا به خانه هیولابازی تبدیل شد.
دگرگونیهای رخداده در فاصله سال 81 تا 99 را میفهمم. سال 81 مطبوعات و بهویژه جریدهای همچون چلچراغ صدایی بودند در عرض رسانههای رسمی بزرگ مثل رادیو و تلویزیون، برای انتشار خردهروایتهایی که در رسانههای رسمی خریدار ندارد و اتفاقا همانها روایت اصلی را میسازند.
در دهه ۹۰ شبکههای اجتماعی و پیامرسانها همان نقش را در مقابل مطبوعات و چلچراغ پیدا کردند که چلچراغ و مطبوعات در دهه ۸۰ نسبت به صداوسیما داشتند. خردهروایتها به فضای مجازی سرازیر شد و اینبار آنقدر خردهروایتها خرد و تکه و پاره و انبوه شدند که مخاطب در این توده بزرگ گم شد.
خردهروایتهای دهه ۸۰ چلچراغ راویانی داشت که سرآمد شدند و زمانه در کمتعدادی رسانههای زبانخاموشان فرش قرمزی برایشان گسترد. در دهه ۹۰ فضای مجازی فرش شد! قرمز، آبی، بنفش و حتی رنگهایی در فاصله رنگهای اصلی.
آنچه در همین دهه باید رخ میداد، این بود که چلچراغ در میداندار شدن پرآوازههای سینما، موسیقی، تئاتری، سبکمندان زندگی و… باید به هیولاسازی ادامه میداد.
چلچراغ در همین دهه دوم هم پرشمار روزنامهنگار اندیشمند و خوشسلیقه داشته است که شاید اگر بعضیهایشان را با بهترین هیولاهای چلچراغ در دهه ۸۰ مقایسه کنیم، به زعم من چندین برابر حرفهایتر و آثارشان خواندنیتر است. اما کمتر به شکل چرخهای، روی جلد آمدند. برخلاف رویهای که در چندین دهه حیات مطبوعات ایران و جهان مرسوم بوده. این ستارههای مطبوعات بودند که به روایتها اصالت و اهمیت میبخشیدند. مثل پاورقینویسهایی که نامشان مخاطب را همراه میکرد.
چلچراغیها در این دهه هیولا نشدند، روح شدند! مثل ارواح بودند و همه جا چرخیدند. اما رویتپذیر نبودند. روزنامهنگارهایی متواضع، که به عینه دیدهام، که بیشتر به این فکرند که کاری انجام شود و کاری زمین نماند.
همین روند در جشنهای چله هم پیگیری شد. ارواح دهه ۹۰ بیشتر در پی این بودند که فضایی فراهم کنند برای پرآوازهها. برخلاف جشنهای چله دهه ۸۰ که پروژه هیولاسازی روزنامهنگارها در مقابل چشم مخاطبان و پرآوازهها انجام میشد.
این ناهیولایی و روحبودگی کار روزنامهنگارها را دشوارتر کرد. بعضی از پرآوازهها خیال میکنند روزنامهنگار بینامونشان میرزابنویسی است بیفن و هنر که فقط آمده مشقی کند. اما اگر روند هیولاسازی همچنان برقرار بود، موازنه بهتری بین پرآوازه و روزنامهنگار برقرار بود.
به سراغ بعضی از پرآوازهها که میرویم، در نگاه او هم رویتپذیر نیستیم. ما روح شدهایم. خیلیهایشان اصلا به روح اعتقاد ندارند! خرشان از پل مطبوعات گذشته و ارواح مطروب چلچراغ را نمیبینند.
این نهفقط درباره روزنامهنگارهای چلچراغنشین، که درباره هنرمندان و نویسندگان بیرون از چلچراغ هم صدق میکند. اقتصاد ایران و مطبوعات و چلچراغ هم البته دارند بازی خودشان را میکنند. کارتهایی دارند و تضمین فروش گویا در جلد کردن پرآوازههاست. اما چلچراغ از آغاز صدای ناشناسها بود. معادله دشوار همین است. پرآوازه یا ناشناس؟ چلچراغ در میانه رسالت آغازین و امکان بقا چه میکند؟
نمیدانم این متن، ستایش شبیه نقد بود یا نقد شبیه تمجید. حتی نمیدانم از درون نقد میکنم یا از بیرون. اما میدانم که هنوز هم چلچراغ درونش با ناشناسها و بیصدایان است. اما تیغ من امروز رو به سوی پرآوازههاست. مایلم سهمشان روی جلد چلچراغ کم شود. از پرآوازههای فروافتاده در چرخههای اقتصادی آبی برای چلچراغ و مخاطبانش گرم نخواهد شد.
امیر هاتفینیا
پیشکشِ «چلچراغ»
و دختری که در این مجله عاشقش شدم
امیر هاتفینیا
چلچراغ برای من یکی، نه پول داشت و نه شهرت. خیلی از آدمهایی که در این مجله مشغول به کار شدند، با عشق به چلچراغ آمدند و با نامونان از آن رفتند. من اما بیعشق به چلچراغ آمدم و با عشق از آن خارج شدم. برای همین هم تا عمر دارم، به ساختمانِ عزیزِ توی کوچه سام و آدمهایش ارادتمندم. مگر آدمی از زندگی چه میخواهد؟ یافتن و پی بردن به مفهوم عشق که چیزِ کمی نیست. به باور من، «دوست داشتن» نجاتدهنده است؛ سپری فولادین برابر همه مصیبتها میسازد و پنجرهاش همیشه رو به خورشید باز میشود.
از شما چه پنهان… من وقتی به چلچراغ آمدم، برای انجامِ یکسری از امور شرمنده سبیلهام میشدم. مثلا برایم سخت بود در جشنهایی با نام «آبگوشتخوری»، «سالگرد»، «چِله» یا دیدار با فلانی شرکت کنم. بعضی اوقات دلم برای آقااسماعیلی هم میسوخت. چون نگران سبیلهای او هم بودم. شاید باورتان نشود، اما درست توی یکی از همین جشنها بود که لوکیشنِ پشمهایم جابهجا شد. من از روزِ آن جشن تا همین الان که کلمهها را به مناسبت ۱۹سالگیِ چلچراغ تایپ میکنم، در یک عضو از بدنم عروسیِ پُروپیمانی برپاست. توی آن عروسی محمد نوری هم هست: «چه قشنگه پیرهنِ تافته تازهعروس/ چه بلنده گیسوی بافته تازهعروس».
من آن روز فهمیدم که آدم، که زندگی، که کار در مجله خیابانِ قائم مقام چقدر میتواند قشنگ باشد. من آن روز از تحصیل در رشتهی روزنامهنگاری شاد شدم؛ آن روز از اینکه روزنامهنگاری را به عنوان شغل انتخاب کردهام، به خود بالیدم. من آن روز عاشق چلچراغ و دختری با موهای فِر شدم و این بزرگترین دستاوردِ مطبوعاتیام بود. چند سال است که تنها توضیحِ بخشِ چلچراغ در اکانتِ لینکدینم این است:
I met a girl in this magazine. She is my life now.
فکر میکنم تا فرصتِ معرکه زندگی کردن هست، باید به دوست داشتن اعتراف کنیم. اینطور دنیا جای قشنگتری میشود. اعتراف به عشق، چیزی از آدم کم نمیکند. مثلا من خودم اعتراف میکنم که در شبِ چله چلچراغ، وقتی همه آدمها به انبوهِ چهرههای روی صحنه و توی سالن خیره شده بودند، به دختری با موهای فِر زُل زده بودم که ماه جلویش لُنگ میانداخت. آن شب حتی برای عکسِ یادگاری هم بالا نرفتم. من توی هیچکدام از عکسهای آنشب نیستم؛ از شوق پَر گرفته بودم و در اوجِ آسمانها به آن دختر فکر میکردم. انگار هیچکس جز او در سالن نبود. تمام جشن و متعلقاتش برابر جاذبه او هیچ شده بود. آن دخترِ موفِرفِری شکوهمند بود و زیبا. از نگاه من، جشن باید به احترامِ او برگزار میشد.
چلچراغ برای من یکی، نه پول داشت و نه شهرت. من بیعشق به چلچراغ آمدم و با عشق از آن خارج شدم. برای این عشق از آقاخلیلی و همه دستاندرکاران ممنونم.
خب؛ از اینجا به بعد را برای شما نمینویسم. قیدِ این متن را بزنید و بروید سراغ یادداشتِ بعدی. این را برای همان دختری مینویسم که در چلچراغ شیفتهاش شدم. فقط خودش باید بخواند. فقط خودش میتواند بخواند:
… 302 … زریوار … یه پِپسی بهش بده … چشمانم چشمانم.
وقتشه، وقتشه رفتن…
فرید دانشفر
در این ۱۷، ۱۸ سال به اندازه کافی از چلچراغ تعریف شده و نیازی نیست که من در این یادداشت کوچک بگویم که چلچراغ چقدر جریانساز و تاثیرگذار بوده و چقدر طرز فکر مخاطبانش را عوض کرده. اینها را نمیخواهم بگویم (ولی خب گفتم بههرحال). اصلا به نظرم خیلی ضایع است که خودمان از خودمان تعریف کنیم. شاهکار آنجاست که مارادوناوار پیش بروی و به مادریدیها گل بزنی، و رقیب برایت ایستاده دست بزند. اما مشکل این است که چلچراغ رقیب درست و حسابی هم ندارد، که حالا بخواهد ایستاده یا نشسته تشویقش کند. پس حالا که خبری از تشویق نیست، ناچاریم خودمان از خودمان انتقاد کنیم، خودمان خودمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
اینکه چلچراغ چه کارهایی باید انجام میداد و نداد، یا سراغ چه افرادی نباید میرفت و رفت، حرف دیروز است، حرف گذشته است. از طرفی، نیاز نیست من زرنگبازی دربیاورم، به خیال خودم مچش را بگیرم و بگویم: «پس چلچراغ چرا فلان موقع درباره فلان اتفاق مهم حرف نزد؟» یا «مگه همین چلچراغ نبود که گفت فلانی خوبه؟» و حرفهایی نزدیک به همینها. بعضی از اینها دست چلچراغ نبوده و بعضیهایش هم تصمیم و انتخاب اشتباه بوده. چلچراغ خودش بهتر از من همه اینها را میداند. از اینها بگذریم و برسیم به حرف امروز.
18سالگی وقت یک تغییر جدی و بزرگ است. 18سالگی وقت رفتن است، رفتنهای جدی و بزرگ؛ وقت دانشگاه رفتن، وقت سربازی رفتن. دنیا میگمیگوار در حال حرکت است و ذرهای هم به ما و خاطراتمان و دلبستگیهایمان وقع نمینهد. فرصت نمیدهد بنشینیم کمی یاد گذشته شادمان کنیم و دلخوش شویم؛ همین که نشیمنگاه را زمین بگذاریم، فرسنگها از عالم و آدم دور میشویم. ۲۰ سال پیش دوره طلایی نشریههای کاغذی بود، وقتی برای خرید روزنامه سراغ دکه سر خیابان میرفتم، گروهی را میدیدم که سعی میکردند از لابهلای کلههای خمشده روی روزنامهها، تیترها را بخوانند. بعد هم هر کدام یکی از روزنامهها را برمیداشتند و راهی میشدند. امروز نه خبری از آن شلوغی نشریههاست، نه کسی دم دکه میایستد به تماشای تیترها و عکس یکها. خبرها در کانالهای تلگرامیاند، گزارشها توی سایتها. کلیپها در اینستاگرام دیده میشوند و تیترها در توییتر. کسی نمیتواند وسط این شبکههای مجازی بایستد و بگوید: «هیچچیز بوی کاغذ نمیشود.» مخاطب امروز «جام جم»اش آن بیلبیلک شش اینچی هوشمند است؛ جهان را از آن دریچه تماشا میکند. مخاطب دیگر دم دکهها نیست، و ما که تمام حرفمان برای جوانهاست، باید آینه را جایی بگیریم که مقابل چشم جوانها باشد. بله، من هم معتقدم هیچچیز بوی کاغذ نمیشود، اما حالا یکی دو سالی است که نسخه الکترونیکی کتابها را میخوانم؛ ارزانترند، دمدستترند، رنگ و اندازه خط را میشود تغییر داد و چندین و چند مزیت دیگر نسبت به نسخههای کاغذی.
وقت رفتن است چلچراغ جان؛ وقت یک حرکت جدی و بزرگ. دل کندن سخت است، اما برای زنده ماندن و همراه بودن با چلچراغیها، با نسل چهارم و پنجم، باید بهروز بود.
پاکت بی تمبر و تاریخ
بدری مشهدی
عصری بهاری بود، عین خیلی از روزهای بهار که اخلاق آسمان معلوم نیست، باد میخواست درختها را از جا بکند، پشتبندش هم تگرگ و باران. یک روز بعد از این بود که چلچراغ شمع ۱۲ سالگیاش را فوت کرده بود، نمیدانستم با چشم بسته چه آرزویی کرده، من اما آرزو کرده بودم که پایم بیشتر باز شود به چلچراغ! آن روز عصر به هوای باد و باران تا غروب ماندم دفتر. قرار بود یک صفحهای به بخش ادبیات اضافه شود برای داستان کوتاه. من هم داستان «صورتک» را نوشته و با خودم برده بودم. البته نشد که چنین صفحهای راه بیفتد و حسرتش به دلم ماند. اما آرزو به دل نماندم، بالاخره پایم باز شد به مجله و ماندنی شدم کنار رفقای چلچراغی. ولی دروغ چرا، هنوز دلم داستانهای کوتاه چلچراغی میخواهد. صفحههای ثابت ادبیات که دوباره برگردد، «اعترافات یک ذهن خطرناک»، «یادداشتهای یک ولگرد» و… دلم میخواهد دوباره مجله را از آخر بخوانم، از همین صفحههای ادبیاتی که دلتنگشان هستم. امروز هفت بهار از آن روز باد و بارانی گذشته و هر سال من هم به گاهی که چلچراغ چشمهایش را میبندد تا شمعهای یک سال بزرگتر شدنش را فوت کند، چشمهایم را میبندم و از ته دل آرزو میکنم که هر ۴۰ چراغش فروزان بماند، که ۴۰ ساله شود و ما پیر شویم در رفاقتمان، که هر چه دل تنگش خواست بنویسد، که عصرهای شنبه به گاه خواندن چلچراغ اندوهی نباشد کنج دلمان، که عین قهوهای که تلخ و شیرینش را حال روزگار معلوم میکند، کام چلچراغ شیرین باشد همیشه، شیرینتر از کیک تولد ۱۰۰ سالگیاش…
هرچی آرزوی خوبه مال تو
سهیلا عابدینی
یکی از کارهای سخت و آسون اینه که آدم برای خودش و کسایی که دوستشون داره، آرزوهای خوب بکنه. یکهو اینقدر آرزو ردیف میشه که هول میشی که شاید همون لحظه برآوردهکننده آرزوها اون حوالی باشه و بخواد نقد برآورده بکنه. حالا از همون لحظههای چلچراغیه. برای مجلهای که شمع ۱۸ سالگیش رو فوت کرده و سن قانونی داره، مثل شخصیتهای حقیقی، آرزو میکنم که یاد بگیره خیلی قانونی بعضی قوانین دستوپاگیر و مندرآوردی واسه مطبوعات رو دور بزنه. آرزو میکنم با تعداد زیادی از هنرمندها و بزرگانی که مجبور به جلای وطن شدن، گپوگفتهایی داشته باشه که جیگر مخاطب حال بیاد. با صدای بلند آرزو میکنم چراغهای چلچراغ مثل این شمع خوبهای تولد که فوت میکنی، دوباره روشن میشن، پرنور باشه. با صدای آروم و درگوشی آرزو میکنم که تو این نور زیاد چراغهاش بیشتر خطر بکنه و نذاره اتفاقات زمانه مفتمفت از زیردستش رد بشه و قلم خبرنگارهاش از ننوشتن از خشکیش بترکه.
از قبل از تولد با چلچراغ
بردیا زندیان
فکر کنم من تنها کسی باشم که بتونم بگم قبل از به دنیا اومدنم هم به چلچراغ رفت و آمد داشتم! بله، من ۹ ماه قبل از تولدم و توی اون روزهایی که داشتم تازه به شکل آدم درمیاومدم و دست و پا در میآوردم، پنهان در وجود مامانم، از پلههای چلچراغ بالا میرفتم و توی چلچراغ میپلکیدم.
بعد از به دنیا اومدنم هم وقتی که تونستم راه برم، پام به چلچراغ باز شد. منم که از بچگی عاشق توپ و فوتبال بودم، بچههای چلچراغ با یه توپ پلاستیکی با من فوتبال بازی میکردن. یار همیشگیام هم نیما دهقانی بود. (یادش به خیر) خلاصه خیلی دوست داشتم برم چلچراغ و از در و دیوار اونجا برم بالا، آخه خیلی خوش میگذشت. یادمه دفتر چلچراغ تو خیابون الوند، اتاق آقای خلیلی دوتا در داشت که یه درش به یه بالکن بزرگ باز میشد و من هی میدویدم از این در برو و از اون در بیا. هر وقت هم که هر کدوم از بچهها میخواست بره خرید، منم آویزون که منم ببر. اونها هم دمشون گرم همیشه منو با خودشون میبردن.
و بعد توی ۱۳ سالگیم اولین مطلبم رو توی صفحه چلگرام، به لطف نسیم بنایی نوشتم و اینطوری موتورِ نوشتنم روشن شد.
چلچراغ جان، من و تو با اختلاف دو سال در کنار هم بزرگ شدیم. تولدت خیلی مبارک رفیق.
آرزویم برای چلچراغ بازگشت به دهه 80 و اوایل دهه 90 است
چیا فوادی
۱۹ ساله شدن چلچراغ اتفاق مهمی است. کلا در ایران 19 ساله شدن یک رسانه، جدا از اینکه مهم است، عجیب هم هست. اما چلچراغ از همه پیچهای خطرناک عبور کرده و حالا میرود برای اینکه نشستن روی دکههای روزنامهفروشی را به دو دهه برساند. دبیر تحریریه چلچراغ وقتی با من تماس گرفت و گفت یادداشتی به مناسبت 19 سالگی بنویسم و از موضوع گفت، همه روزهایی که چلچراغ خواندهام، در آن بودهام و کار کرده و صفحه درآوردهام و همه روزهایی که از دور چلچراغ را میدیدم، جلوی چشمم آمد. سیدمهدی احمدپناه گفت بنویسم برای چلچراغ چه آرزویی دارم یا بنویسم که دوست داشتم چلچراغ چه کاری انجام نمیداد یا چه سوژهای را روی جلد نمیرفت، و مطمئنا عکس این ماجرا هم صادق است؛ اینکه دوست داشتهام چلچراغ چه سوژهای را روی جلد میرفت و چه کاری انجام میداد. شاید خیلی سوژهها و موضوعها همین حالا به ذهنم بیاید، اما وقتی همه جلدها جلوی چشمم میآید، میبینم که چلچراغ دینش را ادا کرده است. سیدمهدی به من گفت از نقد استقبال میکند. نقد من همانی است که در روزهایی که چلچراغ بودم و هر هفته در جلسه اتاق فکر میگفتم؛ تقویت بخش آنلاین چلچراغ! هنوز هم عقیده دارم با این پتانسیل وجود دارد و با ماهیت کاغذی چلچراغ هم منافات ندارد. چلچراغ از روزی که در سال 1381 روی دکه آمده تا همین امروز سعی کرده تر و تازه بماند. با تغییر نسلهای نویسندگان و عوض شدن سردبیران و مهاجرت نویسندگان و خلاصه رفتوآمدها، این چلچراغ بوده که باقی مانده و خطر هم کرده است. پیچهای خطرناکی که شاید رد شدن از آنها اصلا قابل تصور نبود. اما جای چلچراغ در روزهای پرفروغ فضای مجازی خالی است. وقتی جلدهای چلچراغ خوب دست به دست و فوروارد میشود، مطمئنا در فضای مجازی هم میتوانست بهتر از اینها حضور داشته باشد. ده هزار و دویست سیصد دنبالکننده در یک کانال اطلاعرسانی باید حداقل 100 هزار عضو میشد و 47 هزار دنبالکننده در اینستاگرام میتوانست 470 هزار دنبالکننده باشد. 19 سال، هر هفته با داشتن یک جلد سوژهدار، روی دکه آمدن کار راحتی نیست و حتما همراهانی بودهاند که مجله 19 سال دوام آورده است. چلچراغ از آن دسته هفتهنامههای تاریخی است که برای سوبسید وزارت ارشاد منتشر نمیشد و مخاطب داشت. نمیخواهم به جلدها نقدی داشته باشم. هر جلدی داستان خودش را دارد و حتما تصمیمی پشت روی جلد رفتن سوژهها بوده و البته نقد من هم فایدهای ندارد، اما اگر آرزویی داشته باشم، آرزوی این است که آمار فروش هفتگی دهه ۸۰ و اوایل دهه 90 بازگردد. آرزویی که غیرممکن به نظر میرسد. روزهایی که مجله مثل کره روی دکه و پیشخانها آب میشد و دو سه ساعته در دکه نایاب! آرزویم آشتی مردم با دکههای روزنامهفروشی است. روزهایی که فروش روزنامهها و مجلات کاغذی، بیشتر از سیگار و آب معدنی بود. چیزی که همیشه از چلچراغ در ذهن منی که سه سال و اندی است از این هفتهنامه دور هستم، وجود دارد، این است که هر هفته با وجود همه مشکلات و خط قرمزها و محدودیت و معذوریتها، جلدش را آنطوری که باید میبست، میبست و روی دکه میآمد. مهم این بود که هر وقت جلد بسته میشد و از صفحات خروجی میگرفتیم، با وجدان راحت به خانه میرفتیم که کاری که باید انجام میشده، انجام شده بود.