و مهربانی
پرنده ای بود
روی شاخه ای خشکیده ...
که قلبش را می لرزاند
زوزه های نابهنگام تنهایی
و در سرمای سوزان زمستانی
که چشم ها زیر چترها خیس بودند
و برف ها روی تک تک گرمای قلبها را
پوشانده بودند ..
پرنده ای که در چشمانش باغی داشت
از بهاری که سالها نیامده بود...!
و بال هایش گرمایی داشت
از خورشیدی که نتابیده بود...!
و مهربانی پرنده ای بود
در همین حوالی
روی همان درخت خشکیده
که رنگ پاییز بود
و هیچ کس
بهارِلرزانِ روی شاخه را ندید!
و مهربانی پرنده ای بود
که از سر شاخه ی خشکیده پرید
و اوج گرفت
و دور شد
از زمستانی
که هیچ کس
گرمی قلب کوچکش را ندید...
پرنده ای بود
روی شاخه ای خشکیده ...
که قلبش را می لرزاند
زوزه های نابهنگام تنهایی
و در سرمای سوزان زمستانی
که چشم ها زیر چترها خیس بودند
و برف ها روی تک تک گرمای قلبها را
پوشانده بودند ..
پرنده ای که در چشمانش باغی داشت
از بهاری که سالها نیامده بود...!
و بال هایش گرمایی داشت
از خورشیدی که نتابیده بود...!
و مهربانی پرنده ای بود
در همین حوالی
روی همان درخت خشکیده
که رنگ پاییز بود
و هیچ کس
بهارِلرزانِ روی شاخه را ندید!
و مهربانی پرنده ای بود
که از سر شاخه ی خشکیده پرید
و اوج گرفت
و دور شد
از زمستانی
که هیچ کس
گرمی قلب کوچکش را ندید...