quot;ملکشاه سلجوقی و عابد quot;


 quot;ملکشاه سلجوقی و عابد quot;

روزگاری شد ملکشاه نزد عابد از قضا عابدا سر بر کتاب و بی خضوع و بی هوا گفت ای عابد نمی دانی مگر من کیستم من فلان با اقتدار و من که کوچک نیستم من همانیم که افکندم فلان یاغی به بند کشتم آنشاعر:محمد صادق حارس - یوسفزی


روزگاری شد ملکشاه نزد عابد از قضا
عابدا سر بر کتاب و بی خضوع و بی هوا

گفت ای عابد نمی دانی مگر من کیستم
من فلان با اقتدار و من که کوچک نیستم

من همانیم که افکندم فلان یاغی به بند
کشتم آن گردنکش و مغرور و عاق و ناپسند

من همانیم که تسخیر و گشودم کشوری
من همانیم که دارم اینچنین سان برتری

نیشخندی کرد و گفتا آن حکیم و با خرد
من که نیرومندتر از تو هستم ای مرد نبرد

من کسی را نیست و نا کردم که در بندش اسیر
ناتوانی، عاجز و در مانده و افتاده گیر

پادشا حیرت نمود و با تعجب گفت کو
آنکه می گویی که است و آخر ای عابد بگو

گفت عابد آنکه در چنگ من و دام شه است
نفس مست وسرکش و اماره، ای شاهنشه است

من که کشتم نفس را اما تو در بندی هنوز
ورنه ما را پیش پای خود نمی خواستی عجوز

گر ز بند نفس مست خود همی بودی رها
کی همی داشتی روا غیر خدا مدح و ثنا

پادشاه شرمنده شد، از گفته ی خود شد خجل
خواست عذر این خطای خود شتابان و عجل

هرکه می خواهد چنین هرگز نگردد شرمسار
لاجرم فرمان نباید برد ز نفس حیله کار

هر که می خواهد سعادت در دو عالم حارسا
کشت و باید نفس را بنمود اندر زیر پا


محمدصادق حارس یوسفزی

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید