در دام خیال تو ، سرگشته و حیرانم
حیرت کنم از حالم دربندم و خندانم
شب چون برسد نیمه فارغ ز همه عالم
از خویش رها گردم ، من در پییارانم
من بر سرکوی تو سرگشته به سوی تو
تا سر بنهم سجده ، از خویش گریزانم
در بند خیال تو به زان که رها باشم
زین بند کجا خوشتر بنشسته و مهمانم
یک شب به خطا گفتم از جور جفای تو
رنجید ز ما خاطر ، رنجور و پریشانم
این سر پر سودا شد تا عشق تو پیدا شد
از عشق تو من بیخود مدهوشم و جیرانم
من بی دل و رسوایم شوریده و شیدایم
گه عاشق و گه فارغ هم اینم و هم آنم
از خویش رها گشتم در بند وفا گشتم
دورم از همه دنیایم بر عهدام و پیمانم
در دام خیال تو عمری است گرفتارم
بی دام و چنین بندی میمیرم و بی جانم
درمان من بیدل یک گوشه چشم تو است
امشب تو طبیبی کن ، محتاج به درمانم
یک سر پر حرفم من یک دل پر دردم من
با کس نتوانم گفت ، ناگفته پشیمانم
کم کن تو ملامت را زین حجم بلاهت را
از عشق چه میدانی ، من هیچ نمیدانم
ساقی تو شرابم ده ، زان باده نابم ده
می نوشم و می نوشم در زمره مستانم
ساغر بده مستم کن یک باده پرستم کن
تا مست کنم امشب یک سر پر عصیانم
صد بار دل عرفان رنجیده شد و گریان
یک لحظه تو را دیدم من دردم و حرمانم