همآغوش باد بودم، بالای ِ دار
استخوان هایم درد شدیدی داشت
گلویم گرفته بود
از دهانم، صدایی درنمی آمد
می رقصیدم و در خواب می دیدم
که اصرار می کنند به کاغذ
تا آیه ای بنویسم، خطاب به خودم
که مردنم تنها به خودم مربوط است
و نه چارپایهُ، دارُ، طناب ِ تماشاچیان و نظارهءشلاق
خواب می دیدم
که آن بیرون، زنان ِ دیگری هستند
که دیگر نصیب من نمی شوند
در آغوشم نمی گیرند
اما....
همیشه خواهند گفت
گنجشک کوچکی بود
که قلبش عاشقانه جیک جیک می کرد