منم مرداب خاموشی که مانده دردل صحرا
توانم ناتوان گردیده کی راهی شوم دریا
میان یک کویر عشق بی حاصل پریشانم
که سردرگم شدم دیگرتهی ازحال خودفردا
زمانه برده احوالم ، به اعماق فراموشی
نگاهم خیره پشت در ، شب وروزم شده رویا
تنم پرگشته ازپیچک ، که راه رفتنم بسته
خیالم خسته گشته، بسکه باخودمیکنم نجوا
دراینجا عاشقی مرده، دلت خالی ازامیدی
به زندانی اسارت رفته ام ، بی جرم وبی معنا
دوچشمانم چنان سوسوکند سلول تنهایی
نه ایمانی گناهت راببخشاید، نه یک فتوا
تعفن کرده این ویرانه دل، کنجی گرفتارم
نمیدانم طناب دار، کجا ،کی میشود برپا
s@rv
توانم ناتوان گردیده کی راهی شوم دریا
میان یک کویر عشق بی حاصل پریشانم
که سردرگم شدم دیگرتهی ازحال خودفردا
زمانه برده احوالم ، به اعماق فراموشی
نگاهم خیره پشت در ، شب وروزم شده رویا
تنم پرگشته ازپیچک ، که راه رفتنم بسته
خیالم خسته گشته، بسکه باخودمیکنم نجوا
دراینجا عاشقی مرده، دلت خالی ازامیدی
به زندانی اسارت رفته ام ، بی جرم وبی معنا
دوچشمانم چنان سوسوکند سلول تنهایی
نه ایمانی گناهت راببخشاید، نه یک فتوا
تعفن کرده این ویرانه دل، کنجی گرفتارم
نمیدانم طناب دار، کجا ،کی میشود برپا
s@rv