کهنه...


کهنه...

میدانم مدتهاست برای جهان پر از رنگ و ریای تو کهنه شده ام اگرچه افکارم   چون شاخه های درخت انجیر معابد* ریشه دوانده و از محدوده باغچه ام فراتر رفته اما دستانم کوتاهتر از بندان انگشت کودکیشاعر:سیمین حیدریان

میدانم
مدتهاست برای جهان پر از رنگ و ریای تو
کهنه شده ام
اگرچه افکارم
چون شاخه های درخت انجیر معابد*
ریشه دوانده و از محدوده باغچه ام
فراتر رفته
اما دستانم
کوتاهتر از بندان انگشت کودکی ست
که هوس گلابی بالاترین شاخه درخت را دارد
کهنه شده ام اما
جهانم
فراتر از کوچه ها و شهر های توست
و نگاهم
دایم به جستجوست
بدنبال تازه ترین میوه ها
بدنبال تازه ترین رگه های هر معدن
زوربا** وار، زندگی نکرده ام اما
چون او
با طبیعت یکی شده ام
چون ماری که میخزد بر زمین
و با ذره ذره های خاک یکی میشود
آواز پرنده ها زبانی دارد
گلها زبانی دیگر
و ستاره ها زبانی دل انگیز تر
باید همه این زبانها را آموخت و به کهکشانها راه یافت
باید به خدا رسید...
می نشینم دمی کنار باغچه دلم و
دستانم را برشانه خود می گذارم
و به آهنگ تپش های قلبم
گوش میکنم
ناگاه میشنوم صدایش را
که فریاد میزند:
بیراهه نرو،
خدا همین جاست....


پ. ن:
*کتابی دلنشین از آقای احمد محمود
*نام شخصیت کتاب زوربای یونانی نوشته ی بسیار زیبا از نیکوس کازانتزاکیس

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


موضع جدید عربستان در رابطه با توقف تجاوز اسرائیل