خسته ام مثل فقیری که پی لقمهی نان
داخل سطل زباله کمرش تا شده است
پنج سر عائلهاش گرچه گرسنهست ولی
از بد حادثه ناخواسته بابا شده است
مثل فرزند شهیدی که پس از داغ پدر
دستِ یک بیصِفتِ تنگ نظر افتاده
زیرِ مُشت و لگدِ ناپدری توی دلش
یادِ آرامشِ آغوشِ پدر افتاده
خسته ام خسته شبیهِ زن زیبایی که
ماه با صورتِ او وجهِ تشابه دارد
شوهرش سرد مزاجیست که معتاد شده
و زنش سخت تقاضای توجّه دارد
مثل یک جامعهی بی در و پیکر شدهام
که فقط پنج صدُم قشر مرفّه دارد
زیر پا نفت ولی سفرهیشان بینان است
حاکمِ شهر فقط عُذرِ موجّه دارد
حال من مثل خُداییست که از خلقت خلق
دائماً در صددِ توبه و استغفار است
گاه میخندد از این مسئله که میبیند
بندهی عاجز او خویش خدا پندار است
حال آن کولبری را که از احوال بدش
خبری قاضی و مسئول ندارد! چه کند؟
کمرش خم شده و خوب خبر دارد اگر
بارِ مردم نبَرد ، پول ندارد ! چکند!!؟
مثلِ آن شیخ که در آخرِ عمر ایمانش
لای موهای پریشان زنی گم شده است*
بر سرش نیز عبا میکِشد از وقتی که
موجب مسخره و طعنهی مردم شده است
مثل آن عاشق بیچاره که از عشقش چون
حاصلِ عاشقیاش وصل نشد ، میگذرد
سال ها هست که از روی نجابت امّا
“گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرد”
خسته ام خستهتر از آن پسر چوپان که
آرزو داشت که گُرگی رمه اش را بدَرد
کدخدا گفته اگر دزد به او حمله کند
باید از دِه برود نامی از او گر بـِبَرد
خسته ام مثل اسیری که پس از خوردن زهر
زیر پوتین عراقیست و سهمش چوب است
هر زمان نامه فرستاد به فرزند و زنش
به خداوند قسم خورد که حالش خوب است
مثل جانباز نود درصدیِ خانه نشین
که فراموش شدهست و تک و تنها مانده
از همه خاطره ها هیچ نماندهست به جز
خاکریزی که در آن پای چپش جا مانده
خسته ام خسته تر از مادرِ مفقودالاثر
که به اُمّید پسر چشم به در دوخته است
دخترش گفت بیا شب شده دیگر.. میگفت
“صحبت از عشق که باشد جگری سوخته است”
مثل آن بیوه که بعد از رکب از شوهرِ پَست
میگذارد سرِ خود را به روی شانهی خود
بیجهت نیست که از هیزیِ همسایه گذاشت
کفش مردانه اگر پُشتِ درِ خانهی خود
مثل یک کاغذ تاخورده که در جیب عقب
چند وقتی ست که از ذهن فراموش شده
مثل یک مرد که از عرش به فرش افتاده
همسرش رفته و با درد همآغوششده
خسته مانند همین شعر که با آن شاعر
باز هم وحشت تنهایی از او دفع نشد
قلم وکاغذِ او خیس شد از اشک ولی
باز هم یک صدُم از خستگیاش رفع نشد
مهدی خداپرست
پینوشت؛
ای که در کوچهی معشوقهی ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ
صحبت از عشق که باشد جگری سوخته است
سینه اش با نفس شعله وری سوخته است
حامدنیازی
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را..!
کاظمبهمنی
داخل سطل زباله کمرش تا شده است
پنج سر عائلهاش گرچه گرسنهست ولی
از بد حادثه ناخواسته بابا شده است
مثل فرزند شهیدی که پس از داغ پدر
دستِ یک بیصِفتِ تنگ نظر افتاده
زیرِ مُشت و لگدِ ناپدری توی دلش
یادِ آرامشِ آغوشِ پدر افتاده
خسته ام خسته شبیهِ زن زیبایی که
ماه با صورتِ او وجهِ تشابه دارد
شوهرش سرد مزاجیست که معتاد شده
و زنش سخت تقاضای توجّه دارد
مثل یک جامعهی بی در و پیکر شدهام
که فقط پنج صدُم قشر مرفّه دارد
زیر پا نفت ولی سفرهیشان بینان است
حاکمِ شهر فقط عُذرِ موجّه دارد
حال من مثل خُداییست که از خلقت خلق
دائماً در صددِ توبه و استغفار است
گاه میخندد از این مسئله که میبیند
بندهی عاجز او خویش خدا پندار است
حال آن کولبری را که از احوال بدش
خبری قاضی و مسئول ندارد! چه کند؟
کمرش خم شده و خوب خبر دارد اگر
بارِ مردم نبَرد ، پول ندارد ! چکند!!؟
مثلِ آن شیخ که در آخرِ عمر ایمانش
لای موهای پریشان زنی گم شده است*
بر سرش نیز عبا میکِشد از وقتی که
موجب مسخره و طعنهی مردم شده است
مثل آن عاشق بیچاره که از عشقش چون
حاصلِ عاشقیاش وصل نشد ، میگذرد
سال ها هست که از روی نجابت امّا
“گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرد”
خسته ام خستهتر از آن پسر چوپان که
آرزو داشت که گُرگی رمه اش را بدَرد
کدخدا گفته اگر دزد به او حمله کند
باید از دِه برود نامی از او گر بـِبَرد
خسته ام مثل اسیری که پس از خوردن زهر
زیر پوتین عراقیست و سهمش چوب است
هر زمان نامه فرستاد به فرزند و زنش
به خداوند قسم خورد که حالش خوب است
مثل جانباز نود درصدیِ خانه نشین
که فراموش شدهست و تک و تنها مانده
از همه خاطره ها هیچ نماندهست به جز
خاکریزی که در آن پای چپش جا مانده
خسته ام خسته تر از مادرِ مفقودالاثر
که به اُمّید پسر چشم به در دوخته است
دخترش گفت بیا شب شده دیگر.. میگفت
“صحبت از عشق که باشد جگری سوخته است”
مثل آن بیوه که بعد از رکب از شوهرِ پَست
میگذارد سرِ خود را به روی شانهی خود
بیجهت نیست که از هیزیِ همسایه گذاشت
کفش مردانه اگر پُشتِ درِ خانهی خود
مثل یک کاغذ تاخورده که در جیب عقب
چند وقتی ست که از ذهن فراموش شده
مثل یک مرد که از عرش به فرش افتاده
همسرش رفته و با درد همآغوششده
خسته مانند همین شعر که با آن شاعر
باز هم وحشت تنهایی از او دفع نشد
قلم وکاغذِ او خیس شد از اشک ولی
باز هم یک صدُم از خستگیاش رفع نشد
مهدی خداپرست
پینوشت؛
ای که در کوچهی معشوقهی ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
حافظ
صحبت از عشق که باشد جگری سوخته است
سینه اش با نفس شعله وری سوخته است
حامدنیازی
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را..!
کاظمبهمنی